ادبیاتداستان

«لان»

داستانی از غزل راکی

لان – غزل راکی

زینت خانم که مرد، حفره‌‌ای بزرگ توی شکمم جا باز کرد و تمام دل‌ و روده‌ام را بلعید. قلب و ریه‌ام را هم همین‌طور. زینت خانم مرد و تنها چیزی که از او برایم باقی ماند راز بزرگش بود که توی حفره‌ی دلم گم شده بود. زینت خانم رفت و هیچ با خودش فکر نکرد که بچه‌ای قد مرا با این راز ول نکند و نرود. هیچ حالی‌اش نشد انگار که حالا باید با این راز چه‌کار کنم. کاش آدم‌ها موقع مردنشان همه‌ی حرف‌هایشان را، همه‌ی رازهایشان را با خود می‌بردند توی قبر زیر خاک‌ها، پیش همان سوسک‌ها و عقرب‌هایی که مامان می‌گوید پوست تن آدم مرده را گاز می‌زنند. کاش راز زینت خانم را هم با دندان‌هایشان پاره‌پاره می‌کردند.

دیروز دردی توی شکمم پیچید و چون حفره‌ی توی شکمم دل‌ و روده‌هایم را بلعیده بود، نمی‌دانستم این درد مال چیست. آخر چیزی توی شکمم نبود که درد بگیرد. مگر حفره‌ی خالی هم درد می‌گیرد؟ از صبح از رختخواب بیرون نزده بودم که مامان آمد سراغم. به‌زور لباسی تنم کرد و بردم دکتر؛ دکتر درمانگاه سر چهارراه که همیشه‌ی خدا دست‌هایش بوی پیاز می‌دهد. خواباندم روی تخت و گفت: «هر جا رو که فشار دادم و درد گرفت بگو.» هیچ جایم درد نمی‌کرد و همه جایم درد می‌کرد. کجا را معاینه می‌کرد؟ توی سوراخ بزرگ شکمم مگر چیزی هم بود؟ گفتم: «توی دلم سوراخ شده.» نگاهم نکرد و بی‌اعتنا همان‌طور که دور نافم را فشار می‌داد، گفت: «کجات؟» گفتم: «داخل شکمم.» گفت: «درد می‌کنه؟» گفتم: «نه!» نگاهش را بُراغ کرد توی چشم‌هایم و رو به مامان گفت: «پس چرا آوردینش؟» قبل از مامان گفتم: «شکمم درد می‌کنه، سوراخ توی شکمم که درد نمی‌کنه.» مامان گفت: «به خدا آقای دکتر شب تا صبح توی خواب از دل‌درد ناله می‌کرد. سرصبح یک‌کم هم تب داشت.» دکتر دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام و بعد چانه‌ام را آورد پایین تا تهِ حلقم را نگاه کند. دوباره بوی پیاز دست‌هایش خورد توی دماغم. عوقم گرفت. رفت سمت میزش و گفت: «بیا پایین.» یک سری دارو نوشت و حرف‌هایی زد که گوش نکردم، چون تمام حواسم به شیشه‌های الکل‌ توی اتاقش بود. توی یکی‌اش بچه‌ا‌ی مرده بود و توی آن یکی بچه مار. به زینت خانم فکر کردم. به آن دستمال خیسش که می‌کشید روی شیشه‌ی توی صندوقِ قرمزِ زیرزمین. حفره‌ی توی دلم بزرگ‌تر شد. هوا کشید و مچاله شد. شب خواب دیدم؛ خواب بچه‌های توی شیشه‌ی الکل که به من لبخند می‌زنند و بچه مارهایی که می‌پیچند دور دست‌وپایم و زینت خانم که از دور می‌آید و برعکس همیشه می‌خندد و دست می‌کشد روی سرم و بعد با مارها توی شیشه‌ی الکل گیر افتاده‌ام و هرچه دست‌وپا می‌زنم بیشتر توی سیاهی فرو می‌روم.

عرق‌کرده از خواب می‌پرم و حس می‌کنم زیرم خیس است. تب دارم و مامان را می‌خواهم. کاش الآن زینت خانم زنده می‌شد و بعد دوباره می‌مرد. توی عرق و خیسیِ خودم می‌غلتم و حفره‌ی توی دلم باز می‌شود، مچاله می‌شود، دوباره باز می‌شود و درد عمیقی می‌پیچد توی شکمم و نفسم را بند می‌آورد. نور ماه افتاده توی اتاق و همه‌جا را روشن کرده. ماه کامل است و با خودم می‌گویم حتماً برای همین خوابم نمی‌برد. زینت خانم می‌گفت شب‌هایی که ماه کامل است خوابش نمی‌برد، می‌گفت ماه کامل برایش شوم است، برای همین شب‌هایی که ماه کامل بود، اصلاً توی حیاط نمی‌رفت و به آسمان نگاه نمی‌کرد، پرده‌ها را کیپ تا کیپ می‌کشید که نور ماه توی خانه نیفتد و جادویش نکند. به‌جایش اسفند دود می‌کرد و زیرِ لب تندتند وردهایی می‌گفت و رحلش را می‌آورد و تا وقتی آفتاب بزند قرآن می‌خواند.

خیال می‌کنم نکند جادوی ماه مرا هم گرفته است. می‌ترسم و زیرِ لب تندتند چند تا صلوات می‌فرستم و یک سوره را که نصفه‌نیمه بلدم می‌خوانم. می‌روم آب بخورم و خیسی چسبنده‌ای را پشتم احساس می‌کنم. انگار عرقم خشک نمی‌شود. می‌خواهم برگردم توی رختخواب که می‌بینم تشک پر از خون است. می‌ترسم. وحشت می‌کنم. در امتداد تشک پاهایم را می‌بینم؛ پاچه‌ی شلوارم را که خون از آن چکه می‌کند. گریه‌ام می‌گیرد و نمی‌دانم چه‌کار کنم. تشک را به‌زور دنبال خودم می‌کشم تا حیاط و حواسم هست که مامان و بابا و داداش فرهاد بیدار نشوند. تشک را زیر شیرِ آب لب حوض می‌شورم. شلوارم را هم. خون سمج است نمی‌رود. دست‌هایم یخ می‌زند و خون سمج کنده نمی‌شود. می‌خواهم گریه کنم. صدای اذان صبح بلند می‌شود. از جا می‌پرم تا بابا بیدار نشده که دست‌نماز بگیرد تشکم را، که حالا خونش لکه‌ای صورتی شده، هول‌هولکی پهن می‌کنم روی نرده‌های ایوان و تا اتاق روی پنجه‌ی پا می‌دوم. شلوار خیسم را قایم می‌کنم زیر باقی لباس‌های توی کمد. لباس جدیدی می‌پوشم. حفره‌ی توی دلم بزرگ می‌شود. جمع می‌شود و از درد به خودم می‌پیچم. جلوی در کمد دراز می‌کشم و پاهایم را توی شکمم جمع می‌کنم و فکر می‌کنم تا صبح خونم تمام می‌شود و می‌میرم. قیافه‌ی زینت خانم می‌آید جلوی چشمم. کاش زینت خانم بود تا به من می‌گفت چه‌کار کنم. او جواب همه‌چیز را می‌دانست. لحظه‌ای بعد احساس می‌کنم زینت خانم مقصر این حالم است و از او بدم می‌آید. بدم می‌آید و دوستش دارم و تصویرش جلوی چشمم کش می‌آید و خوابم می‌برد.

از صدای مامان بیدار می‌شوم که می‌گوید: «چرا اینجا خوابیدی؟ بلند شو ببینم.» گیج و منگم و زُل‌زُل نگاهش می‌کنم. دستم را می‌گیرد و مرا می‌کشد. یک‌هو خُشکش می‌زند و محکم می‌زند توی صورتش و می‌گوید: «این چیه؟» نگاه می‌کنم. دایره‌ای بزرگ روی گل‌های فرش قرمز شده. مامان من را برمی‌گرداند و پشتم را نگاه می‌کند و حتماً خون خشک‌شده‌ی روی شلوارم را می‌بیند که می‌گوید: «یا فاطمه زهرا! الآن که خیلی زوده.» بعد با غیظ نگاهم می‌کند. انگار که خودم این بلا را سر خودم آورده‌ام. هنوز نمی‌دانم چه‌ام شده و فکر می‌کنم حتماً به حرف‌های زینت خانم ربط دارد. می‌ترسم؛ از مامان، از خودم، از خون. از این بلایی که درست نمی‌دانم چیست. از بابا، اگر بفهمد. از زینت خانم که حالا مرده و نمی‌توانم بپرم توی خانه‌اش و به او همه‌ چیز را بگویم.

این بار دکتر زنی جوان است. خوشگل است و بوی خوب می‌دهد. از او خوشم می‌آید. موهایش را زیر روسری فُکل کرده و ماتیک قرمز زده. می‌گوید: «بلوغ زودرس!» مامان لبش را گاز می‌گیرد و می‌گوید: «آخه اینکه فقط ده یازده سالشه.» دکتر چیزی روی کاغذ می‌نویسد و می‌گوید: «اگه ارثی نیست، پس احتمالاً دخترتون تحت فشار یا هیجان بوده. چند تا دارو می‌نویسم که کنترل بشه.»

مامان پشت دستش را گاز می‌گیرد و با غم زل می‌زند به من. بغض می‌کنم و اشک شوری از چشمم می‌رود توی دهانم. یاد حرف‌های زینت خانم می‌افتم. می‌گفت بزرگ می‌شوم، زن می‌شوم و زن‌ها هر ماه خون از دست می‌دهند. مامان این‌ها را به من نگفته بود. از حرف‌هایش ترسیدم. شاید باید به حرف مامان گوش می‌دادم و هیچ‌وقت به حرف‌های زینت خانم توجه نمی‌کردم.

از زن بودن بدم می‌آید. نمی‌خواهم مثل زینت خانم شوم. می‌ترسم و نمی‌دانم حرف‌های دکتر یعنی چه. می‌خواهم دوباره خوب شوم، زینت خانم زنده شود. بروم توی حیاطش باهم حیاط را آب‌پاشی کنیم و برایم کلوچه و چایی بیاورد و قصه‌های عجیبش را تعریف کند.

ده روز می‌شود که زینت خانم مرده و من هنوز هیچ کاری برایش نکرده‌ام و حفره‌ی توی دلم هی بزرگ‌تر می‌شود. از این خون حالم به‌ هم می‌خورد. می‌خواهم راز زینت خانم را به مامان بگویم تا کمکم کند. اما نمی‌گویم. می‌ترسم. حرفم را باور نمی‌کند و زینت خانم را نفرین می‌کند که این حرف‌ها را به من گفته است. مامان فکر می‌کند این‌ها قصه است، اما نمی‌داند این راز واقعی است. راز آدم‌بزرگ‌ها که فقط من می‌دانم و زینت خانم که مرده. شاید برای همین دکتر می‌گفت زودتر از سنم زن شده‌ام. چون یک راز بزرگ دارم. یک راز زنانه.

شب‌ها خواب زینت خانم را می‌بینم و می‌دانم منتظرم است. او مرده و من می‌ترسم بروم توی خانه‌اش. راستش کلیدش را هم ندارم. اصلاً نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. چیزی توی حفره‌ی دلم به هم می‌پیچد. می‌خواهم بالا بیاورم. من به زینت خانم قول دادم. زینت خانم را دوست دارم. زینت خانم دوستم بود. کاش نمی‌مردی زینت خانم. می‌شود دوباره زنده شوی؟ فقط همین یک بار؟ کاش می‌شد راز را پس داد و قول را پس گرفت.

روزها کمتر از شب‌ها ترسناک است. نور هست. خورشید هست و دیو تاریکی سراغ آدم نمی‌آید. می‌گذارم ظهر شود. مامان و بابا که خوابیدند و داداش فرهاد که رفت توی کوچه فوتبال بازی کند. تمام جرئتم را جمع می‌کنم و از ایوان طبقه‌ی بالا می‌پرم روی دیوار و می‌روم توی ایوان خانه‌ی زینت خانم. خانه‌اش ساکتِ ساکت است و پشت کمرم از عرق خیس می‌شود. خانه‌اش بوی خاصی می‌دهد. بوی خانه‌ی آقاجان وقتی مرد. من نمی‌دانم بوی مرگ یعنی چه، اما مامان می‌گفت خانه بوی مرگ می‌دهد. حتماً همین بو را می‌گفت. زینت خانم خودش بوی نعنا و بیدمشک می‌داد. حالا هیچ بویی از او نمی‌آید. حتماً آدم‌ها وقتی می‌میرند بویشان را هم با خودشان می‌برند توی قبر.  پانزده روزی می‌شد که خانه‌ی زینت خانم را ندیده بودم. تا حالا هیچ‌وقت نشده بود که این‌قدر طولانی نروم خانه‌اش. تهش یک هفته بود که رفته بودیم همدان خانه‌ی عمه مریم.

چادرنماز زینت خانم روی پشتی افتاده و جوراب‌های گوله‌شده‌اش هم کنار میز تلفن. رحلش همان جای همیشگی است و یک مداد لای دفترچه تلفنش. زینت خانم می‌گفت هیچ‌کس را ندارد. وقتی جوان بود از همه فرار کرده بود و آمده بود اینجا. پس توی دفترچه تلفنش شماره‌ی کی را نوشته بود. بابا می‌گفت یعنی این زن هیچ قوم‌وخویشی ندارد بیاید بالای سر جنازه‌اش نماز بخواند؟ و راز زینت خانم توی دلم جنبید. من را با خودشان نبردند قبرستان؛ منی که بیشتر از همه باید آنجا می‌بودم. شاید کسی می‌آمد که بتوانم راز زینت خانم را به او بگویم، اما از حرف‌های مامان و بابا فهمیدم که فقط همسایه‌ها رفته بودند خاکش کنند.

چشمم می‌افتد به داخل آشپزخانه، بالای یخچال یک بشقاب است با دوتا کلوچه داخلش. حتماً برای من کنار گذاشته بود که عصر بروم پیشش. نمی‌دانست قبل از اینکه من از خواب بیدار شوم می‌میرد. دلم برای زینت خانم تنگ می‌شود و گریه‌ام می‌گیرد. کاش آن روز این‌قدر زیاد نخوابیده بودم. کاش وقتی داشت می‌مرد پیشش بودم تا با او خداحافظی می‌کردم و رازش را می‌گذاشتم توی دستش.

می‌ترسم دیر شود. باید بروم توی زیرزمین. از حیاط که رد می‌شوم، زینت خانم را می‌بینم که روی تخت نشسته و موهایش را می‌بافد می‌خواهم بگویم زینت خانم حیاط را آب‌پاشی کنم؟ پلک که می‌زنم زینت خانم دیگر نیست. می‌ترسم و تا پله‌های زیرزمین می‌دوم. از توی سوراخ روی درش نگاه می‌کنم، انگار واقعاً زینت خانم آنجاست. چراغ سرخش را روشن می‌کنم و می‌روم داخل؛ کنار صندوق قرمز. درش قفل است و کلیدش را از زیر شیشه‌ی سرکه‌ها برمی‌دارم. زینت خانم خودش به من جایش را گفت؛ برای چنین روزی. در صندوق که باز می‌شود، قلبم توی سینه گرومپ‌گرومپ می‌زند و لباس سفیدم روی سینه بالا و پایین می‌شود. داغم؛ انگار تب دارم و همه‌ی این‌ کارها را توی خواب کرده‌ام. زیر پارچه‌ی فوتر سبزرنگ برجستگی شیشه پیداست. پارچه را کنار می‌زنم. به راز زینت خانم نگاه می‌کنم و می‌ترسم برش دارم. انگار خودم را توی شیشه‌ی الکل می‌بینم. حفره‌ی توی دلم کوچک و کوچک‌تر می‌شود. گیج و منگم و همه‌چیز را از پشت غبار می‌بینم. شیشه را برمی‌دارم و به بچه‌ی زینت خانم می‌گویم سلام. بعد انگار که زنده باشد منتظر می‌مانم جوابم را بدهد. از بچه‌ی توی شیشه می‌ترسم و خجالت می‌کشم. زینت خانم می‌گفت اگر زنده بود حالا سی سالش بود؛ یک پسر سی‌ساله. از داداش فرهاد من هم بزرگ‌تر؛ خیلی بزرگ‌تر. بعد فکر می‌کنم آدم سی ساله چطوری توی یک شیشه جا می‌شود. کف دست‌هایم خیس عرق است و راز زینت خانم توی دست‌هایم می‌لغزد. می‌ترسم بشکند و بعد مردی سی ساله از توی شیشه بیرون بیاید. پارچه‌ی فوتر را می‌پیچم دور شیشه و دوتا یکی از پله‌ها بالا می‌آیم.

به خانه که می‌رسم، صدای خروپف بابا می‌آید و نفس عمیقی می‌کشم. شیشه را با پارچه می‌گذارم توی سبد لباس‌ها و بعد می‌گذارم ته کمد و همان جا سُر می‌خورم روی زمین. دست و پاهایم به رعشه افتاده و می‌خواهم بالا بیاورم و تصویر پسر زینت خانم از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رود.

شب خوابم نمی‌برد و خیال می‌کنم صدایی از توی کمد می‌شنوم؛ صدای پسر زینت خانم. نکند گریه می‌کند؟ بچه‌های مرده هم گریه می‌کنند؟ زینت خانم می‌گفت هر شب برایش لالایی می‌خواند، حتی از همان وقتی که توی شکمش بوده. نکند او هم مثل من دلش برای زینت خانم تنگ شده؟

از توی کمد درش می‌آورم و پارچه‌ی دورش را آرام کنار می‌زنم. در تاریکی اتاق چشمانم را ریز می‌کنم و خوب به او چشم می‌دوزم. دست و پاهایش خیلی کوچک است؛ خیلی خیلی کوچک، سرش گنده است و چشم‌های ورقلمبیده‌اش بسته. فکر می‌کنم اگر زنده به دنیا می‌آمد، شکل زینت خانم می‌شد یا شکل پدرش؟ کاش شکل زینت خانم باشد. عکس جوانی‌هایش را دیده‌ام؛ چشم‌هایش درشت بود و موهای بلندش از دو طرف چارقدش بیرون زده بود و لبخند قشنگی هم روی لب‌هایش داشت. دوست ندارم شبیه مردی باشد که زینت خانم حامله را ول کرده و رفته؛ زینت خانم می‌گفت پسردایی‌اش بود، عاشق زینت خانم بود، ولی بعد که می‌فهمد زینت خانم حامله شده از ترس فرار می‌کند.

روی شیشه دست می‌کشم و بچه را نوازش می‌کنم. پانزده روز است که زینت خانم مرده و پانزده روز است که او تنهاست. خیال می‌کنم شاید باید مثل زینت خانم برایش لالایی بخوانم. شیشه را می‌گذارم زیر لباسم، شکمم باد می‌کند. نازش می‌کنم. کاش بچه‌ی من بود. کاش می‌شد بچه‌ی زینت خانم را بگذارم توی حفره‌ی خالی شکمم. فکر می‌کنم حالا چطور باید تا قبرستان بروم و پسر زینت خانم را بگذارم کنارش توی قبر؟ کاش زینت خانم زنده می‌شد تا دوباره انگشت کوچکم را به انگشت کوچکش گره می‌زدم و این بار می‌گفتم قولم را پس می‌دهم.

پسر زینت خانم یک مرد بزرگ می‌شود و از توی شیشه در می‌آید، می‌رود می‌خوابد توی باغچه‌ و زینت خانم برایش لالایی می‌خواند و به من کلوچه می‌دهد و می‌گذاردم توی شیشه‌ی الکل. مردی می‌آید و روی سرمان گل می‌ریزد. زینت خانم دست مرد را می‌گیرد و می‌رود. جیغ می‌زنم. تا صبح از خواب می‌پرم، در خواب ناله می‌کنم و مامان برایم آب می‌آورد و دست می‌کشد روی پیشانی‌ام و چند تا صلوات می‌فرستد و فوت می‌کند توی صورتم.

تمام روز را مریض و گیج و منگم و از زینت خانم و پسرش بدم می‌آید. می‌خواهم بیندازمش در کیسه‌ی زباله و بگذارمش سر کوچه، اما بعد دلم برای زینت خانم می‌سوزد، دلم برای خودم می‌سوزد. دلم برای پسرش می‌سوزد. زینت خانم دوستم داشت. زینت خانم تنها دوستم بود.

کل هفته را منتظرم و می‌ترسم؛ می‌ترسم مامان بالاخره راز زینت خانم را از توی کمد پیدا کند و منتظر اینکه کسی من را ببرد سر قبر زینت خانم. هیچ کس به حرفم گوش نمی‌دهد. اشک ریختن‌هایم هم فایده‌ای ندارد. مامان راضی نمی‌شود و می‌گوید زینت خانم تو را چیزخور کرده.

ظهر روز یکشنبه، وقتی همه خوابند، بچه‌ی زینت خانم را می‌گذارم زیر لباسم و می‌روم توی کوچه و تا سر خیابان می‌دوم و نفس‌نفس می‌زنم. آدرس قبرستان را بلد نیستم و می‌ترسم از کسی بپرسم. به راننده تاکسی‌ها نگاه می‌کنم و از ریش و سبیل‌هایشان می‌ترسم و به نظرم شبیه بچه‌دزدهای قصه‌های مامان هستند. گریه‌ام می‌گیرد و از مامان بدم می‌آید. تا خیابان بعدی دوباره می‌دوم. نفسم بند می‌آید و روی نیمکت پارک سر خیابان می‌نشینم. صندلی فلزی داغ است. آفتاب آدم را می‌بلعد. خورشید می‌تابد توی مغزم و سرم زُق‌زُق می‌کند و دهانم خشک است. می‌خواهم بالا بیاورم و بچه‌ی زینت خانم زیر لباسم عرق کرده و هر آن ممکن است لیز بخورد و بشکند.

کاش زینت خانم زنده بود. کاش پسرش را می‌آورد پارک تا با هم بازی کنند. کاش مجبور نبودم ببرمش قبرستان؛ قبرستان جای بچه‌ها نیست، برای همین مامان من را نمی‌برد. جای پسر زینت خانم هم نیست. سرم گیج می‌رود و آفتاب می‌سوزاندم. چشمم می‌افتد به باغبان پارک، که کلاهی حصیری سرش گذاشته، و در باغچه‌ها گل می‌کارد. باغچه‌ها پر از کپه‌کپه خاک است. باغبان بساط ناهارش را برمی‌دارد و می‌رود دورتر زیر سایه‌ی درخت‌ها. در دلم می‌گویم بچه‌ی زینت خانم باید اینجا بازی کند؛ پیش بقیه‌ی بچه‌ها.

خاک‌های باغچه‌ی پارک را اول با تکه‌ای چوب و بعد با دست می‌کنم، سوراخ عمیقی درست می‌کنم. توی دلم تندتند از زینت خانم معذرت‌خواهی می‌کنم. پسرش را می‌بوسم و می‌گذارم توی خاک و بعد رویش را پر می‌کنم. مغزم توی سرم قُل‌قُل می‌کند و حفره‌ی توی دلم کوچک و کوچک‌تر می‌شود و بعد محو. تا خانه یک‌نفس می‌دوم.

حالا دیگر تمام باغچه‌های پارک را گل کاشته‌اند. هر وقت که با مامان می‌رویم پارک به ‌جای پسر زینت خانم نگاه می‌کنم و یواشکی برایش دست تکان می‌دهم. زینت خانم دیگر به خوابم نمی‌آید. دیروز زن و مرد جوانی آمدند خانه‌ی زینت خانم را اجاره کنند؛ زن حامله بود. فکر کنم بچه‌ی زینت خانم رفته بود توی شکمش.

نوشته های مشابه

1 دیدگاه

  1. داستان خوبی بود، ولی میتونست بهتر باشه اگر از دیو سیاه شب استفاده نمیکردن (چون دختر شجاعتی پیدا کرده که جنازه با خودش حمل میکنه و یک راز مخوف رو میدونه)
    همچنین جایی که از بوی همیشگی دستهای دکتر گله کردن (بوی پیاز)
    سوال پیش میاد که مگر این پرسوناژ چند بار به دکتر مراجعه کرده؟ چرا فقط این دکتر؟ چرا دکتر زنان در آخر؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا