متون

دیدن پروانه‌ها اصلا عجیب نیست.

گفت‌وگو روایت سام اندرسون با هاراکی موراکامی

محمد بادپر – در روز جمعه 29 مهر 1390 مجله‌ی معتبر نیویورک‌تایمز گفت‌و‌گو روایتی، نوشته‌ی سام اندرسون منتقد معروف خود و با ویرایش آدام استرنبرگ با عنوان «The Fierce Imagination of Haruki Murakami» که به فارسی «تخیل رها شده‌ی هاراکی موراکامی » می‌شود را منتشر کرد. سام اندرسون در این گفت‌و‌گو روایت، چنان شرح دیده‌ها و شنیده‌های سفر 5 روزه‌ی خود به توکیو و دیدارش با موراکامی را بازگو می‌کند که خواندنش برای دل‌دادگان موراکامی که کم هم نیستند بسیار دل‌نشین و خواندنی خواهد بود. متنی که با شروع به کار موراکامی آغاز و با تمرکز  بر کتاب “1Q84” به خصوصیات و ویژگی‌های منحصربه‌فرد او می‌پردازد. شما هم اگر جزو علاقه‌‌مندان این نویسنده‌ی ژاپنی هستید خواندن این گفت‌و‌گو را از دست ندهید.

ذکر این‌نکته نیز ضروری است که ترجمه‌های دیگری از این گفت‌گو روایت نیز وجود دارد. هم‌چنین نسخه‌ی اصلی این گفت‌و‌گو روایت نیز، در 23 اکتبر 2011، در صفحه 36 مجله  انگلیسی Sunday  با عنوان «مرد زیرزمینی» به چاپ رسیده است.

هاروکی موراکامی، رمان‌نویس ژاپنی در معدود حضورهای عمومی خود، در سال 2009 جایزه‌ی اورشلیم را در نمایشگاه بین‌المللی کتاب اورشلیم دریافت کرد و به صحبت درباره‌ی فلسطینی‌ها پرداخت.

 تابستان امسال که برای آشنا شدن با هاروکی موراکامی برای اولین سفرم به ژاپن آماده می‌شدم برایم مثل روز روشن بود که با چالش بزرگی رو‌به‌رو هستم. وقتی به توکیو رسیدم تحت‌تأثیر داستان‌های موراکامی، منتظر بارسلونا، پاریس یا برلین بودم اما با پایتختی جهان‌وطنی رو‌به‌رو شدم که شهروندان آن نه تنها به زبان انگلیسی، بلکه به تمام گوشه و کنار فرهنگ غرب، مسلط بودند: جاز، تئاتر، ادبیات، کمدی، فیلم نوآر، اپرا، راک‌اند‌رول به قدری نمود داشتند که نه تنها از نظر من، بلکه هر کس دیگری هم، اصلاً شبیه ژاپنی که در ذهن داشتم، نبود. ژاپنی که من می‌دیدم به شدت دیدنی، انعطاف‌ناپذیر و بدون سنت‌هایی چون عذرخواهی ژاپنی بود. این واقعیت، به‌طور شگفت‌انگیزی من را غافل‌گیر کرد.

صبح روز بعدی که به توکیو رسیدم با یک پیراهن و شلوار تازه اتو شده، برای رفتن به دفتر موراکامی، با خیال راحت، وارد مترو شدم؛ اما بلافاصله به طور ترسناکی، گم شدم. هرچه تلاش کردم نتوانستم انگلیسی زبانی پیدا کنم و حتی با عصبانیت و تکان دادن دست‌هایم هم موفق نشدم تقاضای کمکم را به مسافران وحشت‌زده، حالی کنم. در نهایت با از دست دادن قطارها و خرید بلیت‌های گران‌قیمت و در حالی که برای رسیدن به گفت‌و‌گو با موراکامی، بسیار دیرم شده بود؛ از جایی در وسط شهر، بیرون آمدم.

از آن‌جا که در توکیو تعداد کمی تابلوهای خیابانی وجود دارد؛ بی‌هدف، ناامیدانه و سرگردان دور خودم می‌چرخیدم، پس روی نیم‌کتی روبه‌روی یک هرم شیشه‌ای لانه زنبوری که برایم شبیه معبدی شوم بود، نشستم؛ تا این‌که بالاخره “یوکی” دستیار موراکامی مجبور شد بیاید و مرا پیدا کند؛ و حالا حس کسی داشتم که انگار تعمید داده شده بود.

موراکامی در جوانی

من آمریکایی، همیشه ساده‌لوحانه فرض می‌کردم که موراکامی، نماینده‌ی وفادار فرهنگ مدرن ژاپنی است، حداقل در حالات واقعی‌ترش. اما، برای من روشن شد که او با نویسنده‌ای که فکر می‌کردم، متفاوت است، و ژاپن هم جای متفاوتی است و البته رابطه‌ی بین این دو، بسیار پیچیده‌تر از آن چیزی است که من می‌توانستم از فاصله‌ی نزدیک حدس بزنم.

یکی از شخصیت‌های اصلی رمان “1Q84 موراکامی از اولین خاطره‌اش چنان عذاب می‌کشد که از هرکسی که ‌می‌رسد در مورد اولین خاطرات‌شان سؤال می‌کند. من هم وقتی بالاخره در دفترش در توکیو، موراکامی را دیدم، از او پرسیدم اولین خاطره‌اش چیست؟

او به من گفت: وقتی سه ساله بود، به نوعی توانسته از خانه‌شان بیرون برود و در حالی‌که طول یک جاده را در پیش گرفته بوده در یک نهر آب می‌افتتد. آب او را به پایین‌دست و به سمت یک جای تاریک و وحشتناک می‌برد و درست زمانی که می‌خواسته توی آن جای وحشتناک بی‌افتد، مادرش دستش را می‌گیرد و  او را نجات می‌دهد.

او گفت: من به وضوح، آن صحنه را به یاد دارم. سردی آب و تاریکی آن‌جا و شکل آن تاریکی، ترسناک و جذاب بود. و من فکر می‌کنم به همین دلیل است که جذب تاریکی شده‌ام.

همان‌طور که موراکامی این خاطره را تعریف می‌کرد، یک چیز درونی عجیب و غریبی را احساس کردم که درست نمی‌توانستم بفهممش. حس می‌کردم که قبلاً این خاطره را شنیده بودم یا به طرز وحشتناکی، انگار این خاطره متعلق به خودم بود؛ اما خیلی بعد متوجه شدم که این خاطره از کجا می‌آید: موراکامی این اتفاق را به یکی از شخصیت‌های بسیار کوچکش در کتاب «تاریخچه‌ی پرنده‌ی کوکی » منتقل کرده بود.

اولین دیدار من با موراکامی در اواسط هفته و در میانه‌ی یک تابستان گرم در ژاپنی انجام شد که تلاش می‌کرد با واقعیت و عواقب یک فاجعه‌ی به‌ظاهر غیرواقعی مقابله کند. سونامی، چهار ماه قبل، سواحل شمالی را درنوردیده و 20000 نفر را کشته بود.کل شهرها را ویران، سبب تخریب نسبی مراکز هسته‌ای و کشور را در چند بحران هم‌زمان، فرو برده بود و همه‌چیز از انرژی، بهداشت، رسانه و سیاست را تحت‌تاثیر قرار داده بود؛ حتی باعث شده بود که نخست‌وزیر که پنجمین نفر در پنج سال گذشته بود از سمت خود کناره‌گیری کند و حالا من آمده بودم تا با موراکامی، رمان‌نویس برجسته‌ی ژاپنی، درباره ترجمه‌ی انگلیسی و هم‌چنین فرانسوی، تایلندی، اسپانیایی، عبری، لتونی، ترکی، آلمانی، پرتغالی، سوئدی، چکی، روسی و کاتالانی و بسیاری از زبان‌های دیگر و کتابی که تاکنون میلیون‌ها نسخه‌اش در سراسر آسیا فروخته و شانس زیادی برای کسب جایزه‌ی نوبل به‌دست آورده بود؛ یعنی کتاب ““1Q84 صحبت کنم.

موراکامی در میان‌سالی

موراکامی در این سن  با سه دهه از عمر حرفه‌ای‌اش در حالی که هنوز در دسترس است توانسته خود را به عنوان یک نماینده‌ی غیررسمی ژاپن تثبیت کند. بی‌گمان او سفیر اصلی تخیل ژاپن، در جهان است؛ او برای همه‌گان و برای میلیون‌ها خواننده، منبع اصلی شناخت بافت و شکل کشور زادگاهش است و این، بدون شک، یک شگفتی بزرگ است.

موراکامی که همیشه خود را در کشورش یک بیگانه می‌دانسته در یکی از عجیب‌ترین محیط‌های سیاسی اجتماعی تاریخ به دنیا آمده است؛ کیوتو در سال 1949 پایتخت امپراتوری سابق ژاپن در میانه‌ی اشغال پس از جنگ آمریکا بود. “جان دبلیو داوور” که یک مورخ سرشناس است درباره‌ی ژاپن اواخر دهه 1940 می‌نویسد: «در ژاپن الان، پیدا کردن لحظه‌ای بین فرهنگی دیگر، غیرقابل پیش‌بینی، مبهم‌‌تر، گیج‌کننده‌تر و سخت است.»  اگر شما در این توصیف، بتوانید کلمه‌ی «تخیلی» را جایگزین «لحظه» کنید می‌توانید توصیف کاملی از کار موراکامی داشته باشید. ساختار اصلی داستان‌های او، زندگی معمولی در بین جهان‌های ناسازگار و  استفاده از اولین تجربه‌های زندگی‌اش است.

موراکامی، عمدتاً در حومه‌های اطراف کوبه، که یک بندر بین‌المللی با حضور ملیت‌های مختلف است، بزرگ شده. او در نوجوانی، خود را در فرهنگ آمریکایی، به ویژه با خواندن رمان‌های پلیسی و موسیقی جاز ، غرق کرد. او نگاه شورشی و سرد آن‌ها را در خود درونی کرد و در اوایل 20 سالگی، به جای کار در شرکت‌های بزرگ، موها و ریش‌هایش را بلند کرد، برخلاف میل والدینش ازدواج کرد، وام گرفت و یک کلوپ جاز، با آن باز کرد. او نزدیک به 10 سال را غرق در فعالیت‌های روزانه‌ی باشگاه گذراند و روزهایش را  با نظافت کلوپ، گوش دادن به موسیقی، درست کردن ساندویچ و مخلوط کردن نوشیدنی‌ها، تا اواخر شب ادامه داد.

کار موراکامی به عنوان نویسنده‌ای به سبک کلاسیک در معمولی‌ترین محیط ممکن، آغاز شد؛ جایی که ناگهان حقیقتی عرفانی بر او نازل شد و زندگی او را برای همیشه تغییر داد؛ بسیار جالب است. موراکامی در سال 1978 درحالی که 29 ساله بود؛ در محوطه‌ی استادیوم بیس‌بال محلی نشسته بود و در حال نوشیدن یک آب‌جو بود. تیم “یاکولت سوالوز” در مقابل “هیروشیما کارپ” بازی می‌کرد و بازیکنی آمریکایی به نام “دیو هیلتون” برای زدن ضربه به توپ آماده می‌شد. هیلتون ضربه‌ی فوق‌العاده خوبی به توپ زد و در همین لحظه، جرقه‌ای الهام‌گونه در ذهن هاروکی شکل گرفت: «من می‌توانم یک رمان بنویسم!» بعد از بازی، به یک کتاب‌فروشی رفت، یک خودکار و مقداری کاغذ خرید و  از همان شب، شروع به نوشتن کرد. نتیجه‌ی این اتفاق، رمان «به آواز باد گوش بسپار» شد که سال بعد انتشار یافت و جایزه‌ی نویسندگان جدید “گونزوگ” را از آن خود کرد. این کتاب تنها در 130 صفحه، به مقطع کاملی از فرهنگ غرب اشاره می‌کند: «لاسی»، «باشگاه میکی ماوس»، «گربه روی شیروانی داغ»، «دختران کالیفرنیا»، «سومین کنسرتو پیانو بتهوون»، «کارگردان فرانسوی راجر وادیم»، «باب دیلن»، «ماروین گی»، «الویس پریسلی»، «پرنده کارتونی وودستاک»، «سم پکین‌پا» و «پیتر، پل و مری». نمونه‌هایی جزیی از فهرست بودند؛ کتاب، حداقل در ترجمه‌ی انگلیسی آن هیچ اشاره‌ای به یک اثر هنری ژاپنی در هیچ رسانه‌ای ندارد. گرایشی که برخی از منتقدان ژاپنی را تا به امروز درگیر کرده است.

عکس مربوط به مراسم جایزه‌ی ادبی نوما است که به مفهوم جایزه‌ی تازه وارد سال، می‌باشد. این عکس در 17 دسامبر 1980 و در کایکان توکیو گرفته شده است.

موراکامی یک‌سال پس  از این‌که «آواز باد را بشنو» را برای جایزه‌ی معتبر نویسندگان جدید، ارسال و برنده شد؛ کلوپ جاز خود را فروخت تا تمام وقت خود را وقف نوشتن کند. البته تمام‌وقت، برای موراکامی، معنایی متفاوت از آن‌چه برای اکثر مردم است، دارد. در حال حاضر 30 سال است که او زندگی رهبانانه‌ای دارد و هر جنبه از آن، دقیقاً برای کمک به او در تولید آثارش مهندسی شده است. او تقریباً هر روز مسافت‌های طولانی را می‌دود یا شنا می‌کند، رژیم غذایی سالمی دارد، حدود ساعت 9 شب به رختخواب می‌رود و بدون زنگ ساعت، حدود ساعت 4 صبح از خواب بیدار می‌شود و مستقیماً به پشت میز کار خود می‌رود و حدود پنج تا شش ساعت بر روی نوشتن، متمرکز می‌شود. او به من گفت که اتاق کار خود را به عنوان یک مکان حبس می‌داند؛  چیزی که نامش را “‌سلول داوطلبانه و یا حبس شاد.”گذاشته است.

او گفت: “تمرکز یکی از شادترین چیزهای زندگی من است.” «اگر نتوانید تمرکز کنید، چندان خوشحال نیستید. من اهل فکر کردن سریع نیستم، اما وقتی به چیزی علاقه‌مند شدم، مدت‌ها آن را انجام می‌دهم. من حوصله ندارم و به نوعی مانند کتری بزرگی هستم که زمان می‌برد تا به جوش آید، اما همیشه داغ است.»

موراکامی که دوست ندارد از طریق مترجم صحبت کند با صدای آهسته و بسیار عالی به انگلیسی صحبت می‌کند. لهجه‌ی‌ او یسبار خوب است و اگر چه برخی مواقع بر خلاف انتظار من است اما به ندرت در درک یکدیگر دچار مشکل می‌شویم. او از عبارت‌های محاوره‌ای خاصی در موقعیت‌های کمی عجیب و غریب استفاده می‌کند و من احساس می‌کنم خارج شدن از عنصر زبانی‌ برایش لذت دارد: در زبان انگلیسی او، نوعی سرگرمی بداهه وجود دارد.

ما پشت میزی در دفتر او در توکیو نشستیم، جایی که او به شوخی از آن به عنوان “صنایع موراکامی” یاد می‌کند. کارکنان ریزاندامی بدون ‌کفش در اتاق‌های دیگر سروصدا می‌کردند. موراکامی یک شورت آبی و یک پیراهن دکمه‌دار آستین کوتاه پوشیده بود که به نظر می‌رسید مانند بسیاری از پیراهن‌های شخصیت‌های او  به‌تازگی اتو شده است. خود او هم که عاشق اتو کردن است؛ پابرهنه بود. روی لیوانی که او، از آن قهوه‌ی سیاه می‌نوشید عکس پنگوئن رمان «خواب بزرگ»  نوشتهی“ریموند چندلر” که یکی از اولین عشق‌های ادبی او و رمانی که در حال حاضر در حال ترجمه به ژاپنی است، بود.

همان‌طور که شروع به صحبت کردیم، نسخه‌ی انگلیسی “1Q84” را روی میز بین‌مان، گذاشتم. این کتاب 932 صفحه و تقریبا 30 سانتی‌متری است. موراکامی متعجب شد و گفت: «این نسخه، خیلی بزرگ است و مثل کتاب فهرست تلفن شده است.”. ظاهراً این اولین باری بود که موراکامی نسخه‌ی آمریکایی کتاب را می‌دید؛ همان‌طور که در چنین مبادلات فرهنگی اتفاق می‌افتد، کمی تغییر شکل داده بود. در ژاپن، کتاب “1Q84” در سه جلد جداگانه و در طول دو سال منتشر شد. چرا که موراکامی در ابتدا رمان را در دو جلد به پایان رساند و سپس، یک سال بعد، تصمیم گرفت که چند صد صفحه‌ی دیگر نیز به آن اضافه کند. اما  در آمریکا، این رمان در یک تک‌جلدی بزرگ و به عنوان مهم‌ترین رویداد ادبی پاییز منتشر شده است.

از موراکامی پرسیدم که آیا قصد دارد دوباره چنین کتاب بزرگی بنویسد؟ گفت نه: اگر می‌دانستم همین کتاب هم چه‌قدر طول می‌کشد، شاید اصلا شروع نمی‌کردم. در واقع او تمایل دارد یک اثر داستانی را فقط با عنوان یا تصویر آغازین شروع کند (چیزهایی که این کتاب هر دو موردش را داشت) و سپس صبح به صبح پشت میزش بنشیند و بداهه بنویسد تا تمام شود. او گفت: “1Q84”من را به مدت سه سال زندانی کرده است.

 

اتاق کار هاراکی موراکامی

با این حال، این کتاب پرحجم، از کوچک‌ترین دانه‌ها، به‌وجود آمده است. به گفته‌ی موراکامی، “1Q84” تنها برگرفته و گسترش داده‌شده‌ی یکی از محبوب‌ترین داستان‌های کوتاه او، یعنی «دیدن دختر صددرصد دل‌خواه در یک صبح زیبای ماه آوریل» است که در نسخه انگلیسیاش، پنج صفحه است. او به من گفت: «بله همین‌طور است. پسر با دختری آشنا می‌شود. آن‌ها از هم جدا شده‌اند و به دنبال یک‌دیگر هستند. داستان ساده‌ای است و من، فقط آن را طولانی کرده‌ام.»

 “1Q84” در واقع یک داستان ساده نیست. حتی طرح آن به طور ساده و کامل قابل بیان نیست (حداقل نه در فضای مقاله‌ی یک مجله، یا یک صفحه‌ی مجازی). این داستان از یک ایستگاه متروک شروع می‌شود: زن جوانی به نام “Aomame” در یک تاکسی و در ترافیک یکی از بزرگ‌راه‌های طولانی که حومه‌ی توکیو را دور می‌زند گیر کرده است. آهنگی از رادیو تاکسی به گوش می‌رسد؛ قطعه‌ای کلاسیک به‌نام “Sinfoniettaاثر آهنگ‌ساز چک‌اسلواکی، “لئوس یاناچک. (موراکامی معتقد است “احتمالاً موسیقی ایده‌آلی برای شنیدن در تاکسی گیرافتاده در ترافیک نیست.”) و با این حال، زن به‌گونه‌ای با آن آهنگ ارتباط برقرار می‌کند. در حالی که“Sinfonietta” پخش می‌شود و تاکسی ایستاده است، راننده به “Aomame” یک راه فرار غیرعادی پیشنهاد می‌کند. و به او می‌گوید: بزرگ‌راه‌های طولانی مملو از خروجی‌های پلکان‌مانند و اضطراری هستند و اتفاقا یکی هم  جلوتر وجود دارد. او می‌گوید: این خروجی‌های پلکانی، ورودی‌هایی مخفی به خیابان هستند و بیشتر مردم از آن بی‌خبرند. اگر او واقعاً ناامید است، می‌تواند از یکی از این‌ها پایین برود. ,وقتی که “Aomame” می‌خواهد از این خروجی‌های استفاده کند، ناگهان راننده یک شعار موراکامی‌وار صادر می‌کند و می‌گوید: «لطفاً به خاطر داشته باشید، چیزها آن‌طور که به نظر می‌رسند، نیستند.» او هشدار می‌دهد که اگر او پایین برود، ممکن است جهان او ناگهان برای همیشه تغییر کند. اما او  این کار را انجام می‌دهد. دنیایی که “Aomame” در آن فرود می‌آید، تاریخ متفاوتی دارد. به‌هرحال، معلوم می‌شود که در قرار ملاقاتی که او برای آن دیر کرده، قرار بوده ترور شود. هم‌چنین قبیله‌ای از موجودات جادویی به نام مردم کوچک وجود دارند که یک روز عصر از دهان یک بز کور و مرده بیرون می‌آیند و خود را از اندازه یک بچه قورباغه به اندازه‌ی یک سگ ولگرد گسترش می‌دهند و سپس در حالی که یک صدا “هو هو” می‌کنند شروع به کندن نخ‌های شفاف سفید از هوا می‌کنند تا یک گوی بزرگ به شکل بادام زمینی به نام گل سرخ هوا ببافند. این تقریباً شروع عجیب “1Q84” است. تقریباً در نیمه‌ی راه، کتاب خود را به چنان ارتفاعات ماوراء‌طبیعی نادری می‌رساند که متوجه شدم در تمام حاشیه‌هایش علامت تعجب کشیده‌ام.

حالا پس از چندین دهه، موراکامی از تلاش خود برای نوشتن چیزی صحبت می‌کند که «رمان جامع» می‌خواندش. چیزی در اندازه‌ی «برادران کارامازوف» که چهار بار آن را خوانده و یکی از ملاک‌های محک هنری او به حساب می‌آید .

به نظر می‌رسد این همان چیزی است که او با  “1Q84” تلاش کرده است به آن برسد. یک رمان بزرگ با راوی سوم شخص و همه‌جانبه. این کتابی پر از خشم و خشونت و فاجعه و سکس عجیب و غریب و واقعیت‌های جدید عجیب است، کتابی که به نظر می‌رسد می‌خواهد تمام ژاپن را در درون خود بگنجاند و خواندنش، حتی با وجود ناهنجاری‌های گاه و بی‌گاهش و یا به خاطر آن ناجوری که و تمام چیزهای عجیب و غریبی که مغز یک انسان می‌تواند به آن فکر کند، دارد؛ شما را شگفت‌زده می‌کند.

به موراکامی گفتم که از کشف همه‌ی این چیزهای شگفت‌انگیز در کتاب متعجب شدم. اما او دوباره توانست مرا غافل‌گیر کند؛ چرا که طبق معمول، هیچ اعتباری برای حرفم قائل نشد و گفت: این فقط یک بستر قدیمی خسته‌کننده در ذهنش بوده است؛ او گفت: مثلن مردم کوچک، ناگهان آمدند. من نمی‌دانم آن‌ها چه کسانی هستند. نمی‌دانم معنی آن‌ها چیست. من زندانی داستان بودم و هیچ انتخابی نداشتم. آن‌ها آمدند و من تعریف کردم. و این کار من است.

از موراکامی که کارهایش، اغلب رویایی است، پرسیدم که آیا خودش رویاهای واضح و مشخصی هم دارد؟ او گفت: هرگز نمی‌تواند آن‌ها را به‌خاطر بیاورد؛ چون از خواب که بیدار می‌شود چیزی به یادش نمی‌آید. او ادامه داد: تنها رویایی (خواب) که از دو سال گذشته به یاد دارم، یک کابوس تکراری است که بسیار شبیه داستان‌هایم است. در این رویا (خواب)، شخصیتی ناشناس و ناشناخته در حال پختن چیزی است که او آن را «غذای عجیب» می‌خواند: چیزی مثل تمپورا با گوشت مار، پای کاترپیلار و برنج که از غذاهای کلاسیک ژاپنی است با پانداهای کوچک در آن. او در رویایش احساس می‌کند با این‌که میلی به خوردن آن ندارد مجبور است آن را بخورد؛ اما درست قبل از این‌که لقمه را در دهانش بگذارد از خواب بیدار می‌شود.

در دومین روزی که با هم بودیم، من و موراکامی روی صندلی عقب ماشینش سوار شدیم و به سمت خانه‌ی کنار دریایش رفتیم. یکی از دست‌یاران او، زنی شیک‌پوش که کمی کوچک‌تر از “Aomame” بود، ما را از ارتفاعات توکیو در بزرگ‌راه طولانی مثل همان بزرگ‌راهی که “Aomame” از آن‌جا در “1Q84” فرود سرنوشت‌ساز خود را انجام می‌دهد، سوار کرد. استریوی ماشین در حال پخش نسخه‌ی “بروس ‌اسپرینگ‌استین” از “Old Dan Tucker بود، که یک قطعه کلاسیک از آمریکاییانا سوررئالیستی است.

همان‌طور که می‌رفتیم، موراکامی به مکان خروج اضطراری که هنگام نوشتن آن صحنه‌ی افتتاحیه در ذهنش بوده اشاره کرد و گفت زمانی این ایده به ذهنش خطور کرد که خودش این‌جا در ترافیک گیر کرده بود، درست مانند Aomame“. سپس او یک کار سخت از نظر اجرایی انجام داد و سعی کرده با دقت بسیار زیاد، در بزرگ‌راه واقعی، نقطه‌ای را که “Aomame” خیالی در آن قرار می‌گیرد و به دنیای جدید صعود می‌کند را پیدا کند. او در‌حالی‌که از پنجره‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کرد، گفت: «او از یوگا به شیبویا می‌رفته، پس احتمالاً همین‌جا بوده». سپس رو به من کرد و انگار که به هر دوی ما یادآوری کند اضافه کرد: “اما واقعی نیست.” با این‌حال، از پنجره‌ به عقب نگاه کرد و طوری ادامه داد که گویی در حال توصیف چیزی است که واقعاً اتفاق افتاده است. با اشاره گفت: بله. “این جایی است که او پایین آمد.” و به ساختمانی اشاره کرد که خیلی هم از یک آسمان‌خراش که انگار پیچ‌های غول‌‎‌پیکری به آن چسبیده بود، دور نبود. سپس موراکامی به سمت من برگشت و گویی دوباره یادش آمده باشد، اضافه کرد: “اما این واقعی نیست.”

نمای خانه‌ی موراکامی که برای تعطیلات در آن مستقر می‌شود

برای کشف موراکامی روش خاصی وجود دارد. در طول پنج روزی که در ژاپن بودم، متوجه شدم که در توکیوی واقعی نسبت به توکیو موراکامی راحت‌تر هستم. من از توکیو واقعی که فراتر از توکیو کتاب‌های او است تا جایی که ممکن بود استفاده کردم. به یک بازی بیس‌بال در استادیوم جینگو (محل مراسم قیام موراکامی) رفتم و در هیاهوی بلیچرها، بالا ایستادم و هر بار که یک نفر دبل می‌زد، ذوق می‌کردم و از خود بی‌خود می‌شدم و  زمانی به خود می‌آمدم که که یک دانه مستقیما به ته گلویم رفته بود و تقریباً داشتم خفه می‌شدم.

من برای دویدن طولانی به مسیر مورد علاقه‌‌‌ی موراکامی در توکیو یعنی “Jingu-Gaien، رفتم، و هنگام دویدن به موسیقی‌های مورد علاقه‌ی او یعنی “Sympathy for the Devil از “رولینگ استونز” و آلبوم “Reptile از اریک کلاپتون در سال 2001 گوش می‌کردم.

هتل من، نزدیک ایستگاه “شین‌جوکو” که مرکز حمل و نقلی که“1Q84” در اطراف آن وجود داشت، بود. در کافه ناکامورایا، که محل ملاقات مورد علاقه شخصیت‌های آن است قهوه نوشیدم و کاری خوردم. نیمه‌شب به دنی رفتم که صحنه‌ی افتتاحیه‌ی رمان دیگر موراکامی یعنی “پس از تاریکی” است؛ و همان‌طور که نان تست فرانسوی و چای می‌خوردم به توکیوای‌ها گوش دادم و در حین پرسه‌زدن، از موسیقی‌های جذاب، رقص‌ها و  علاقه‌های مردم که در رمان‌های موراکامی بیش از حد نمود دارد، آگاه شدم و در انجام همه‌ی این کارها به صف طولانی علاقه‌مندان موراکامی پیوستم.

کتاب‌های آشپزی که بر اساس وعده‌های غذایی شرح داده شده در رمان‌های موراکامی منتشر شده بودند بسیار مورد استقبال قرار گرفته بودند. همین‌طور مردم، فهرست‌های پخش آنلاین بی‌پایانی از موسیقی‌هایی که شخصیت‌های رمان‌هایش گوش می‌دهند را جمع‌آوری کرده‌اند. موراکامی با خوش‌حالی زیاد به من گفت که یک شرکت در کره، تور گردشگری «کافکا در ساحل» را در غرب ژاپن سازماندهی کرده است و مترجم لهستانی او، در حال تهیه‌ی راهنمای سفر به توکیو با موضوع  “1Q84”  است.

گاهی اوقات گردشگری حتی از مرزهای متافیزیکی نیز عبور می‌کند. موراکامی اغلب از خوانندگان  خود می‌شنود که ساخته‌های او در رمان‌هایش، در دنیای واقعی نیز وجود دارند؛ مثل رستوران یا مغازه‌ای که او در رمانش درباره‌اش حرف زده و در واقع در توکیو وجود دارد. یا در “ساپورو” که ظاهراً چندین هتل دلفین، مانند همان مکانی که موراکامی در «تعقیب و گریز گوسفندان وحشی» ساخته، وجود دارد. پس از انتشار “1Q84”، موراکامی نامه‌ای از خانواده‌ای با نام خانوادگی «آومامه»  که اسم شخصیت اصلی رمان “1Q84” است دریافت و بسیار غافل‌گیر شده است و این‌‌قدر خوشحال شده که یک نسخه‌ی امضا شده از کتاب را برای آن‌ها فرستاده است. نکته‌ی اصلی این است که همه‌ی این‌ها یعنی، ظهور داستان در واقعیت یا نشت واقعیت به داستان؛ «همان چیزی است که بیشتر داستان‌های موراکامی به ویژه، همین “1Q84” داراست؛ چرا که او همیشه ما را بین دنیاهای واقعیت و خیال به عقب و جلو می‌برد.»

سبک موراکامی ما را یاد ترجمه کردن نیز می‌اندازد. «حرکت از جهانی به جهان دیگر از بسیاری جهات، کلید درک کار موراکامی است». او اگرچه همیشه تأثیرپذیری از نویسندگان ژاپنی را انکار کرده است و حتی در اوایل کارش در مورد تاثیر نپذیرفتن از کتاب “نفرین ژاپنی‌ها” صحبت کرده، اما در عوض، احساسات ادبی خود را از نوجوانی با خواندن وسواس‌آمیز رمان‌نویسان غربی، شکل داده است: آثار اروپایی‌های کلاسیک مثل داستایفسکی، استاندال، دیکنز و به‌ویژه گروهی از آمریکایی‌های قرن بیستم را بارها و بارها در طول زندگی‌اش خوانده است؛ کسانی مثل: ریموند چندلر، ترومن. کاپوتی، اسکات فیتزجرالد، ریچارد براتیگان، کرت ونه‌گات.

موراکامی از اول نوشتن، تا زمانی که به راه‌حلی غیرمتعارف دست یافت و روش خود را پیدا کرد بسیار تلاش کرده است . او الان، ابتدا، رمان‌هایش را به انگلیسی می‌نویسد و سپس آن را به ژاپنی ترجمه می‌کند. خودش می‌گوید که صدایش را این‌گونه پیدا کرده است. جی روبین، مترجم باسابقه‌ی موراکامی، به من گفت که ویژگی متمایز زبان ژاپنی موراکامی این است که اغلب به صورت اصلی می‌نویسد، گویی از انگلیسی ترجمه شده است.

حتی می‌توان گفت که ترجمه، اصل سازمان‌دهی کارهای موراکامی است: داستان‌های او نه تنها ترجمه می‌شوند، بلکه درباره‌ِ‌ی ترجمه نیز هستند. لذت آشکار سوژه‌های موراکامی، تماشای یک موقعیت بسیار معمولی مثل سوار شدن در آسانسور، جوشاندن اسپاگتی و اتو کردن پیراهن است که به طور ناگهانی، غیرعادی می‌شود و تبدیل به چیزی مانند یک تماس تلفنی مرموز، سفر به داخل چاه جادویی، مکالمه با مرد گوسفندی می‌شود.

به عبارت دیگر تماشای یک شخصیت از موقعیت موجود به چیزی کاملاً بیگانه است که در نهایت مجبور می‌شود، به طرز ناشیانه‌ای بین آن دو واقعیت، میانجی‌گری کند. شخصیت‌های اصلی موراکامی همیشه، به یک معنا، بین دنیاهای کاملاً متفاوت قرار می‌گیرند و مفهوم پیدا می‌کنند؛ مثل موقعیت‌های دنیوی و عجیب، طبیعی و ماوراء طبیعی، کشور و شهر، مرد و زن، زمین و زیرزمین. به عبارت دیگر، تمام آثار او نوعی دیگری از دراماتیزه شدن است.

ما در حالی که در صندلی عقب ماشین موراکامی نشسته بودیم توکیو را ترک کردیم و وارد حومه‌ی آن شدیم. در بین راه از دفاتر مرکزی متعدد شرکت‌ها و هم‌چنین یک هتل که شبیه یک قایق غول‌پیکر بود، گذشتیم و بعد از یک ساعت یا کمی بیشتر به منظره‌‌ی زیبایی که خانه‌ی موراکامی بود رسیدیم، یک سازه‌ی دو طبقه‌ی زیبا اما ساده در محله‌ای سرسبز و تپه‌ای فرعی بین کوه و دریا.

وارد خانه که شدیم کفش‌هایم را با دمپایی عوض کردم و موراکامی مرا به طبقه‌ی بالا و به دفترش برد؛ به سلول داوطلبانه‌ای که در آن بیشتر قسمت‌های “1Q84” را نوشته است. در این‌جا با مجموعه‌های عظیم او روبه‌رو شدم؛ خودش حدس می‌زند که حدود 10000 عدد آلبوم دارد ولی آن‌قدر می‌ترسد که نمی‌تواند آن‌ها را بشمارد. دو دیوار بلند دفتر از کف تا سقف، با آلبوم‌هایی پوشانده شده بود که همه‌گی به طور مرتب در جلدهایی پلاستیکی مرتب شده بودند. در انتهای اتاق، زیر یک پنجره‌ی بلند که رو به کوه‌ها بود، دو بلندگوی استریو بزرگ قرار داشتند. قفسه‌های دیگر اتاق هم یادگارهایی از زندگی و کار موراکامی را در خود جای داده بودند: لیوانی با جانی واکر، نماد ویسکی که شخصیت اصلی «کافکا در ساحل» را به عنوان یک شرور قاتل تصور می‌کرد. عکسی از خودش در حالی که دارد سریع‌ترین ماراتن خود تا به حال، با زمان3:31:27 درسال 1991 در شهر نیویورک، را به پایان می‌رساند. روی دیوارها هم عکسی از ریموند کارور، پوستری از گلن گولد و چند نقاشی کوچک از چهره‌های مهم جاز، از جمله نوازنده‌ی مورد علاقه‌ی او یعنی استن گتز، نوازنده تنور ساکسیفون بود.

من پرسیدم که آیا می‌توانیم آهنگی را گوش کنیم، و موراکامی آهنگ Sinfonietta» » از یاناچک را پخش کرد، آهنگ که شروع می‌شود به‌طور آهسته روایت “1Q84” را به یادمان می‌آورد؛ درست همان‌طور که کتاب این کار را را می‌کند. این آهنگ، واقعاً بدترین موسیقی ممکن برای ترافیک است: طوری شلوغ، شاد و دراماتیک است که انگار تعدادی آهنگ معمولی برای برتری در داخل یک قوطی رنگ خالی، می‌جنگند. و همین موضوع آن را به تم عالی برای ماجراجویی دیوانه‌وار و خشن “1Q84” تبدیل می‌کند. موراکامی با صدای بلندتر از پخش موسیقی، به من گفت که این آهنگ را دقیقاً به دلیل عجیب بودنش انتخاب کرده است. او گفت: «فقط یک‌بار آن موسیقی را در یک سالن کنسرت شنیده بودم. 15 ترومپت پشت ارکستر بودند. عجیب بود، خیلی عجیب بود و این عجیب و غریب بودن به خوبی در این کتاب جای می‌گرفت. من نمی‌توانم تصور کنم که چه نوع موسیقی دیگری به این خوبی در این داستان می‌گنجید.» او ادامه داد که هنگام نوشتن صحنه‌ی آغازین، بارها و بارها به آهنگ گوش داده‌ است و به این دلیل “Sinfoniettaرا انتخاب کرده چون این نوع موسیقی اصلاً محبوب نیست. هرچند پس از انتشار این کتاب بسیار در این‌جا رایج شده؛ به‌طوری که آقای “سیجی اوزاوا” از  او  به خاطر زدن رکورد فروش تشکر کرده است.

وقتی “Sinfoniettaبه پایان رسید، از او پرسیدم که آیا می‌تواند اولین آلبومی را که تا به‌حال خریده به خاطر بیاورد. او بلند شد و یکی از قفسه‌هایش را جست‌وجو کرد و «طرف‌های متعدد جین پیتنی» را پیدا کرد. روی جلد آلبوم، عکسی پر زرق و برق از پیتنی، بلند‌خوان آمریکایی اوایل دهه‌ی 60، با لباس خال‌دار و ژاکت قرمز شاداب به چشم می‌خورد. موهایش شبیه موجی بود که انگار منجمد شده بودند. موراکامی گفت که در 13 سالگی این آلبوم را در کوبه خریده است. او سپس آلبوم”شهر بدون ترحم” که اولین موفقیت بزرگ پیتنی بود را توی گرامافون گذاشت که عکس یک شیپور دراماتیک روی آن بود. آهنگی که در آن، پیتنی، از زبان عاشق جوانی می‌خواند که با فریاد آخرالزمانی می‌گوید: «جوان‌ها مشکلات دارند، مشکلات زیادی دارند/ ما به یک قلب فهمیده نیاز داریم/ چرا به ما کمک نمی‌کنند، سعی کنید به ما کمک کنید …» موراکامی به محض تمام شدن، سوزن را بلند کرد و گفت: این، یک آهنگ احمقانه است.

نمایی از خانه‌ی موراکامی

به‌نظر می‌رسد عنوان “1Q84” یک شوخی است با جرج اورول که به یک جناس چند زبانه بستگی دارد. در ژاپنی، عدد 9 مانند حرف انگلیسی Q تلفظ می‌شود. به همین‌خاطر از موراکامی پرسیدم که آیا هنگام نوشتن“1Q84”  کتاب  “1984” را خوانده بوده که او گفت: بله؛ دوبار این کار را انجام داده و برایم خسته‌کننده بوده؛ البته نه این‌که لزوما بد بوده است؛ سپس از او پرسیدم که چرا بیس‌بال را دوست دارد و او گفت: ” چون که کسل‌کننده است.”

او به من گفت: «بیشتر داستان‌های آینده زیادی خسته‌کننده هستند. چرا که در آن‌ها همیشه همه‌جا‎‌جا تاریک است و همیشه باران می‌بارد و مردم بسیار ناراضی هستند. خود من داستان “جاده” که کورمک مک کارتی نوشته، را دوست دارم؛ بسیار خوب نوشته شده است. اما هنوز هم خسته‌کننده است. هوا تاریک است و مردم دارند هم‌دیگر را می‌خورند… او درباره‌ی شباهت “1Q84” با «1984» گفت: 1984 جرج اورول داستانی نزدیک به آینده است، اما داستان من، نزدیک به گذشته است. ما باید از طرف مقابل به همان سال نگاه کنیم. اگر به گذشته نزدیک باشد، خسته‌کننده نیست.»

از او پرسیدم آیا با اورول احساس نزدیکی می‌کند؟ موراکامی گفت: «من حدس می‌زنم که ما یک احساس مشترک علیه نظام موجود داریم. اما جورج اورول نیمی روزنامه‌نگار و نیمی داستان‌نویس  است ؛ درحالی‌که من صددرصد داستان‌نویس هستم. . . . من نمی‌خواهم پیام بنویسم بلکه می‌خواهم داستان‌های خوب بنویسم. من خودم را فردی سیاسی می‌دانم، اما پیام‌های سیاسی‌ام را به کسی نمی‌گویم.»

با این حال اما موراکامی، به طور غیرمشخص، پیام‌های سیاسی خود را در چند سال گذشته با صدای بلند بیان کرده است. در سال 2009، وی برای دریافت جایزه‌ی معتبر اورشلیم به اسرائیل سفر کرد و از این فرصت برای صحبت درباره‌ی اسرائیل و فلسطین استفاده کرد. تابستان امسال، او از مراسم اهدای جایزه‌اش در بارسلونا به عنوان بستری برای انتقاد از صنعت هسته‌ای ژاپن استفاده کرد. او “فوکوشیما دایچی” را دومین فاجعه هسته‌ای اما در واقع اولین فاجعه‌ی کاملاً خودساخته در تاریخ ژاپن خواند.

وقتی از او در مورد سخنرانی بارسلونا پرسیدم، درصدهای خود را کمی تغییر داد. او گفت: «من 99 درصد داستان‌نویس و یک درصد شهروند هستم. به عنوان یک شهروند، من چیزهایی برای گفتن دارم و زمانی که باید آن را انجام دهم، آن را به وضوح انجام می‌دهم. در آن‌زمان، هیچ‌کس علیه نیروگاه‌های هسته‌ای چیزی نگفت. بنابراین فکر کردم من باید این کار را انجام دهم؛ چون این مسئولیت من است.» او گفت که بازخورد سخنرانی او در ژاپن بیشتر مثبت بوده چون که مردم امیدوار بودند،  این صحبت‌ها به‌دلیل وحشت از سونامی بتواند کاتالیزوری برای اصلاحات باشد. او گفت: “من فکر می‌کنم بسیاری از مردم ژاپن فکر می‌کنند که این یک نقطه‌عطف برای کشور ما است. در واقع” این یک کابوس بود، اما هنوز فرصت خوبی برای تغییر است”. بعد از 1945، ما خیلی سخت کار می‌کنیم و پول‌دار می‌شویم. اما این نوع چیزها دیگر ادامه نمی‌یابد. ما باید ارزش‌های‌مان را تغییر دهیم. ما باید به این فکر کنیم که چه‌گونه می‌توانیم شاد باشیم. این در مورد پول نیست. بحث کارایی نیست، این در مورد نظم و هدف است. آن‌چه الان می‌گویم همان چیزی است که از سال 1968 می‌گویم: ما باید سیستم را تغییر دهیم. فکر می‌کنم این زمانی است که باید دوباره آرمان‌گرا باشیم.»

از او پرسیدم که این ایده‌آلیسم چه‌گونه است، آیا ایالات متحده را می‌توان به عنوان الگو دید؟

او گفت: «فکر نمی‌کنم مردم دیگر آمریکا را به عنوان یک الگو تصور کنند. ما در حال‌حاضر هیچ مدلی نداریم. ما باید مدل جدید را ایجاد کنیم.» از نظر موراکامی بلایا و فاجعه‌هایی چون حمله‌ی گاز سارین مترو، زلزله‌ی کوبه، سونامی اخیر تا حد شگفت‌انگیزی، تعیین‌کننده‌ی ژاپن مدرن هستند. نتایج خشونت زیرزمینی، ترومای عمیق و غیرقابل مشاهده که خود را به عنوان ویرانی عظیم در زندگی روزمره نشان می‌دهد؛ واقعیت امروز هستند.

نوشته‌های او هم به‌تبع و به‌شدت به استعاره‌های عمیق این‌چنینی توجه دارد؛ مانند شخصیت‌هایی که از حفره‌های خالی پایین می‌روند تا وارد جهان‌های ناشناخته شوند یا با موجودات تاریک زیر تونل‌های متروی توکیو روبه‌رو می‌شوند. (او یک‌بار به مصاحبه‌کننده‌ای گفته بود که بعد از هشتمین رمانش مجبور شده استفاده از تصویرسازی خوب را متوقف کند، چرا که زیادی آن مایه‌ی شرمساری می‌شده است.) او خلاقیت خود را از نظر عمق نیز تصور می‌کند. موراکامی هر روز صبح پشت میز کارش، در حین خلسه برای تمرکز کامل، تبدیل به یکی از شخصیت‌های داستانش می‌شود: مردی معمولی که غارهای ناخودآگاه خلاق خود را به تصویر می‌کشد و صادقانه آن‌چه را که می‌یابد برای ما می‌نویسد.

او به من گفت: «من در توکیو زندگی می‌کنم که جزو جهان متمدن مانند نیویورک، لس‌آنجلس، لندن و یا پاریس است. شما ناچارید اگر می‌خواهید یک موقعیت جادویی و یا چیزهای خارق‌العاده پیدا کنید به اعماق درون خود بروید. پس این کاری است که من انجام می‌دهم. مردم می‌گویند این رئالیسم جادویی است اما در اعماق روح من، این فقط رئالیسم است. جادویی نیست؛ چون وقتی که در حال نوشتن هستم، برایم بسیار طبیعی، بسیار منطقی، بسیار واقع‌بینانه و معقول است.»

او اصرار دارد که وقتی نمی‌نویسد، یک مرد کاملاً معمولی است. او می‌گوید: خلاقیت او مثل یک «جعبه سیاه» است که آگاهانه به آن دسترسی ندارد. او تمایل دارد از رسانه‌ها دوری کند و وقتی خواننده‌ای بخواهد در خیابان دستش را بفشارد همیشه متعجب می‌شود. او می‌گوید: من بیشتر ترجیح می‌دهم به صحبت‌های دیگران گوش دهم و  به همین خاطر است  که در ژاپن او را به‌عنوان نوعی Studs Terkel می‌شناسند. پس از حملات سال 1995 با گاز سارین، موراکامی یک سال را صرف مصاحبه با 65 قربانی و عاملان آن کرد و نتایج دریافتی‌اش را در یک کتاب دو جلدی بزرگ منتشر کرد که به انگلیسی به صورت خلاصه شده به نام «زیر زمین» ترجمه شده است.

در روزهای آخر با هم بودن، موراکامی مرا برای دویدن برد. حتمن می‌دانید که جایی گفته بوده که «بیشتر چیزهایی که در مورد نوشتن می‌دانم» را «از طریق دویدن هر روزه یاد گرفته‌ام.») سبک دویدن او نشان‌دهنده‌ی شخصیت اوست: آسان، ثابت و منظم. بعد از یکی دو دقیقه، که گام‌های یک‌سانی پیدا کردیم، موراکامی پرسید آیا می‌خواهی به آن بلندی برویم؟ جایی که البته از نظر او  فقط یک تپه بود اما از نظرمن مثل یک چالش به نظر می‌رسید، یک هشدار. به زودی منظورش را فهمیدم، چرا که ناخواسته داشتیم از آن بالا می‌رفتیم، در آن مسیر که او گفته بود تپه است؛ دیگر دقیقاً نمی‌دویدیم و در واقع در یک شیب زیاد تلو تلو می‌خوردیم و زمین مثل یک تردمیل زاویه‌دار زیر پای ما بود. همان‌طور که به آخر جاده نزدیک شدیم، به سمت موراکامی برگشتم و گفتم: “این تپه بزرگی بود.” در آن لحظه او با دست به جایی اشاره کرد که نشان می‌داد ما فقط به اولین مورد از بسیاری از تپه‌ها رسیده بودیم. پس از مدتی، وقتی نفس‌های‌مان تندتر می‌شد، بدبینانه به این فکر می‌کردم که آیا این مسیر تمام هم می‌شود؟ آیا ما وارد دنیای موراکامی با ارتفاع بی‌پایان شده‌ایم و صعود، صعود و صعود کاری است که داریم انجام می‌دهیم‌؟ اما در نهایت به آن بالا رسیدیم. ما می‌توانستیم دریا را  زیر پای‌مان ببینیم: دنیای مخفی و بزرگ آب که کاملاً مشخص اما غیرقابل سکونت بود و بین ژاپن و آمریکا کشیده شده است. آن روز از جایی که ما ایستاده بودیم، سطح آن آرام به نظر می‌رسید.

و بعد دوباره شروع به دویدن کردیم. موراکامی دهکده‌‌ را به من نشان داد، از کنار مغازه‌ی موج‌سواری در خیابان اصلی و از کنار ردیفی از خانه‌های ماهی‌گیران گذشتیم و به «زیارتگاه ماهی‌گیران» سنتی در یکی از حیاط‌ها اشاره کرد . برای مدتی که هوا مرطوب بود به موازات ساحل دویدیم. در مورد “جان ایروینگ” صحبت کردیم که موراکامی زمانی با او به عنوان مترجمی جوان و ناشناخته به دویدن در پارک مرکزی رفته بود. ما در مورد “سیکادا” صحبت کردیم و گفتیم  چه‌قدر عجیب است که سال‌ها در زیرزمین زندگی کنیم و فقط چند ماه در میان درختان فریاد بزنیم. در همه‌ی این مدت، حواسم به ریتم ثابت پاهای موراکامی هم بود.

به خانه برگشتم، بعد از دویدن، دوش گرفتم و در حمام مهمان موراکامی، لباس عوض کردم. همان‌طور که منتظر بودم تا او به طبقه پایین برگردد، جلو نسیم تهویه‌‌ی مطبوع اتاق غذاخوری، ایستادم و از پنجره به تصویری نگاه کردم که باغچه‌ی کوچکی از گیاهان و درختان کوچک حیاط‌خلوت را قاب کرده بود.

بعد از چند دقیقه، یک موجود عجیب و غریب در جلو باغ، بال زد. در ابتدا شبیه نوعی پرنده به نظر می‌رسید که بر اساس نحوه‌ی معلق بودنش فکر کردم مثل یک مرغ مگس‌خوار عجیب و غریب است. اما بعد دیدم بیشتر شبیه دو پرنده‌ی چسبیده به‌هم به‌نظر می‌رسد: و بیش‌تر از این‌که پرواز کند می‌لرزد و انواع فلپ‌ها و قسمت‌های اضافی از آن آویزان بود. در نهایت فهمیدم که این یک پروانه‌ی بزرگ و سیاه است، عجیب‌ترین پروانه‌ای بود که تا به‌حال دیده‌ بودم. هنوز پرواز می‌کرد و مثل یک ماهی بیگانه تکان می‌خورد، به اندازه‌ای که من گیج شدم و نتوانستم با موفقیت، در دسته‌بندی اشیاء آشنا قرارش دهم. او سپس پرواز کرد، تکان خورد و از کوه به سمت اقیانوس رفت و تقریباً مسیری را که من و موراکامی در حال دویدن طی کرده بودیم، دنبال کرد.

لحظاتی پس از رفتن پروانه، موراکامی از پله‌ها پایین آمد و آرام پشت میز غذاخوری‌اش نشست. به او گفتم عجیب‌ترین پروانه‌ای را که در تمام عمرم دیده بودم، دیده‌ام. او بطری پلاستیکی آب خود را برداشت، سپس به من نگاه کرد و گفت: «در ژاپن پروانه‌های زیادی وجود دارد. “دیدن پروانه‌ها اصلا عجیب نیست.”

 

نوشته های مشابه

1 دیدگاه

  1. با سلام
    بسیار جذاب و خواندنی بود
    فقط فونت مورد استفاده در این وب سایت کمی خوانش رو سخت می کنه
    مانا باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا