ادبیاتداستان

حمام طولانی

داستانی از آیدا پالیزگر

حمام طولانی – آیدا پالیزگر

آب هنوز داشت می‌ریخت. داشت کیف می‌کرد. آن تن، بیشترین چیزی بود که برای شستن پیدا کرده بود. از چرک خسته شده بود. از دیدن کف و آن همه سفیدی، حالش به‌هم می‌خورد. حالا اما آن همه خون و قرمزی، آب را به تب‌و‌تاب انداخته بود. می‌ریخت و شدتش بیشتر می‌شد، بی‌آن‌که کسی آن را زیاد کرده باشد. کش‌دار و ادامه‌دار می‌گفت: شششششششششش و به من نگاه می‌کرد که می‌خواستم بگویم: سسسسسس. یا می‌خواستم جیغ بکشم. دیگر از حمام نمی‌ترسیدم.

بالا برای من بود. از وقتی زن‌ عمو نیلوفر این‌ها، از پایین رفته بودند، ما رفته بودیم پایین و حالا طبقه‌ی بالا مانده بود و موکت‌های طوسی‌اش. صد متر موکت طوسی با دو اتاق و حمام و دستشویی و ایوانی نورگیر روبه پشت بام‌های کوتاه و بلند اطراف. همه‌اش برای من بود و بازی‌هایم. بابا آن‌جا را اجاره نمی‌داد. خوشش نمی‌آمد غریبه‌ای آن‌قدر به ما نزدیک باشد.  همیشه خانه‌هایی را دوست داشت که روبه‌روی‌شان خانه‌ای ساخته نشده باشد و کسی نتواند از هیچ پنجره‌ای خانه‌ی ما را دید بزند. حالا هم همان‌طور که او خواسته بود، شده بود. روبه‌روی‌مان زمین‌هایش کشاورزی و اصلاح بذر بود.که تابلویی بزرگ و سبز داشت که پایینش نوشته بود، دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاه تهران. آن‌طرف‌تر هم ترمینال شهیدکلانتری بود. که فضای سبزش تنها پارک و خوشی من بود. شب‌ها می‌توانستم از پشت پنجره، اتوبوس‌های بزرگ و رنگی و نورهای‌شان را تماشا کنم. بعضی شیفت‌ها هم با مادرم و خاله فاطی می‌رفتیم فضای سبز ترمینال. آن‌ها بدمینتون بازی می‌کردند و یا روی نیم‌کتی حرف می‌زدند و من مسیرهای باریک و آسفالت بین چمن‌ها را با دوچرخه می‌رفتم و می‌آمدم. پدرم دو روز بود و یک روز نبود. و در آن یک روزی که نبود ما هر کاری که نباید می‌کردیم را می‌کردیم. هیچ خوشش نمی‌آمد که ما برویم جایی که راننده اتوبوس‌ها که تا کمر زیر اتوبوس‌های‌شان می‌شوند؛ ما را نگاه کنند. یکی دیگر از کارها و تفریحات‌مان این بود که دزدکی برویم به پشت‌بام‌های خانه‌های اطراف‌مان. چهار تا خانه‌ی بغلی هم مثل خانه‌ی ما دو طبقه بودند و پشت‌بام‌های‌مان به‌هم راه داشت. مادرم عاشق پشت‌بام خانه‌ی سرهنگ‌اینا بود. آن‌ها که به‌نظر می‌رسید از بقیه پول‌دارتر هستند، در پشت‌بام‌شان اتاق کوچکی ساخته بودند. بعضی شیفت‌ها، قایمکی می‌رفتیم و مادرم از شیشه‌ی پنجره، دزدکی داخل اتاق و وسایل‌شان را نگاه می‌کرد. می‌گفت از بچه‌گی دوست داشته هم‌چین اتاقی در پشت‌بام‌شان داشته باشد. من اما هر بار پانصد تومان می‌گرفتم تا به بابا نگویم که به پشت‌بام سرهنگ می‌رویم. قبل‌تر هم از خاله فاطی دویست تومان گرفتم تا ماجرای داوود که در فضای سبز ترمینال، با او و مادرم حرف زده بود و می‌خواست شماره‌اش را بدهد؛ به بابا و دایی‌پرویز نگویم.

 با همین پول‌ها، هفته‌ی پیش، یک اسکیت چهار چرخ ِ بنفش خریده بودم. می‌دانستم که آن اسکیت قرمز قشنگ‌تر است اما بنفش ارزان‌تر بود. هنوز دلم پیشش است. این یکی بنفش است با چرخ‌های آبی. روی آن موکت‌های طوسی ترکیب بدی می‌شود اما اهمیتی ندارد. مهم این است که بتوانم روی آن‌ها بایستم. تا بندهایش را سفت می‌کردم و روی دو پا می‌ایستادم، شروع می‌کرد به عقب رفتن و زمین می‌خوردم. موکت‌ها سفت بود و دردم می‌آمد. آخرسر چاره‌اش را پیدا کردم. یکی‌اش را درآوردم و انداختم جلوی در دستشویی. آن یکی را محکم بستم. حالا پای چپ، کمکی بود برای پای راست. پارو می‌زدم و کل طول خانه را دور می‌زدم. از این اتاق به آن اتاق آن‌قدر سرعت می‌گرفتم که موهایم تکان می‌خورد و عرق‌هایم خنک می‌شد. فکر می‌کردم اسکیت باز ماهری شده‌ام. به اتاق‌ها که می‌رسیدم، طوری حرفه‌ای دور می‌زدم که هم‌زمان برای عکاس‌ها ژست می‌گرفتم و دست تکان می‌دادم. خوب بود اگر کلاه هم داشتم. عکس‌های بهتری می‌شد. از پایین صدای خنده‌ها و جیغ‌های خاله فاطی می‌آمد. هر شیفت این‌جا بود و تا شب همین‌طور جیغ می‌زد و با مادرم می‌‌خندید. ترکی حرف می‌زدند و من نمی‌فهمیدم. فقط می‌دانستم که «مَنَ دییرَم» یعنی «من گفتم» و این جمله هم به هیچ دردی نمی‌خورد و سرنخی نمی‌داد. خنده‌هایش یک‌دفعه اوج می‌گرفت و صدایش تا بالا می‌آمد و من در هر حالتی که بودم از جا می‌پریدم. خاله فاطی هم مثل مادرم چشم سبز بود و این تنها چیزی بود که به آن افتخار می‌کرد. یادش می‌رفت که دماغش عقابی است و دو دندان جلویش زیادی بزرگ است. یک بار هشت صبح که می‌آمده خانه‌ی ما، مکانیکی‌های محل، زیادی نگاهش کرده‌اند. عصبانی شده و داد زده: «چیه؟آدم ندیدین؟» و آن‌ها گفته‌اند: «چرا! خرگوش ندیدیم!» تا دو ماه هر شیفت که می‌آمد این‌جا، این ماجرا را می‌گفت و ته‌اش سکوت می‌کرد و زبانش را می‌آورد جلوی آن دو دندان بزرگ‌ش و خیره به جایی می‌ماند و بعد می‌پرسید: «لیلا راست می‌گن آره؟ چرا خونه‌تون رو عوض نمی‌کنین؟ محلتون پر از مکانیکیه» می‌خواستم داد بزنم اره راست می‌گن و ما هم خونه رو عوض نمی‌کنیم. فقط کافی بود مخالفتی کنی یا چیزی بگویی که باب میلش نباشد. تا دو ماه دیگر همان می‌شد روی زبانش و هرکجا که می‌رفت، می‌گفت که شیده به من این‌طوری گفت. و هزار حرف دیگر می‌گذاشت دنباله‌اش.

باید می‌رفتم دست‌شویی. دیگر نمی‌توانستم پا بزنم. شاشم آن‌قدر داشت فشار می‌آورد که اگر پایم را باز می‌کردم می‌ریخت و موکت‌ها پررنگ‌تر می‌شدند. نمی‌‎شد. می‌ترسیدم. از حمام و دستشویی بالا می‌ترسیدم. دقیقا وسط هال یک در داشت و یک پله. بازش که می‌کردی، سمت چپ دست‌شویی بود و سمت راست حمام. پایین هم همین‌طور بود. فرقش با بالا این بود که بالا صدا می‌آمد. صدای خاله فاطی از راه‌پله‌ها و نورگیر می‌پیچید و خنده‌هایش در حمام و دست‌شوییِ طبقه‌ی بالا، طور دیگری می‌شد. کلفت می‌شد. انگار که نوار ویدئو را کند کرده باشند، صدایش در حمام و دست‌شویی می‌پیچید و من می‌ترسیدم. اصلا کسی آن‌جا نمی‌رفت. فقط مادربزرگم وقتی می‌آمدند خانه‌ی ما، بعد از شام می‌آمد دست‌شویی بالا تا حسابی خودش را خالی کند. حالا هم که یک ماه است که نیامده و حتما در را که باز کنم صداها و سوسک‌ها می‌ریزند رویم. به جهنم. می‌روم پایین و می‌گویم که کار دارم تا وقت نکند بگوید شیده بیا دو دقیقه بشین.

پله‌ها را هر روز مادرم دستمال می‌کشد. اما آن‌قدرها هم تمیز نمی‌شود. دستمالش بوی گند می‌دهد و هر بار که با پا، آن را روی پله‌ها این طرف و آن طرف می‌برد، انگار خاک‌ها و لکه‌های روی پله‌ها، جانی تازه می‌گیرند و پررنگ‌تر می‌شوند. با این همه برایم مهم نبود و بدون دم‌پایی می‌رفتم و می‌آمدم.

 بنداسکیت روی پایم جا انداخته است و انگار اسکیتی نامرئی هنوز به پایم است. همین باعث می‌شود که پله‌ها را با سرعت بیشتری به پایین بدوم. خاله فاطی روی مبل لم داده است. دستش را گذاشته است روی شکمش و دارد ریز می‌خندد. لاغر است اما طوری روی مبل لم داده که شکم برجسته و ناف پرمویش از زیر لباس معلوم است. مادرم دارد آلبالو هسته می‌گیرد. می‌خواهد شربت و مربا درست کند. یک قابلمه‌ی بزرگ گذاشته است جلویش و پاهایش را باز کرده است. همان زیرانداز طوسی را پهن کرده است زیرش. همان که وقت سبزی پاک کردن و لوبیا خرد کردن، می‌اندازد. زیرانداز، چرک خالص است. شاید هم من چون می‌دانم طوسی است، هنوز هم آن را طوسی می‌بینم. از نظر دیگران شاید سیاه باشد. آلبالو را فشار می‌دهد و هسته‌اش می‌‌پرد روی صورتش. چند لکه‌ی قرمز می‌افتد روی لپش. انگار که آبله مرغون گرفته باشد. پاهاش را باز کرده و دامنش بالا رفته. روی پاهایش هم چند قطره‌ی قرمز آلبالو ریخته و انگار که از وسط پا و ران‌هایش خون جاری شده. من سریع می‌خواستم خودم را به دست‌شویی برسانم که فاطی گفت: «چی کار می‌کنی اون بالا؟» و بعد بی‌دلیل خندید. خنده نداشت. مادرم هسته را انداخت توی سبد. ادامه‌اش را گرفت که: «سرمون رفت. صدای قطار چرا درمی‌آری گروم گروم!؟» باز فاطی خندید. آن‌قدر خندید که گلویش صدای خ داد. گفتم: «هیچی دارم بازی می‌کنم.» باز آلبالو را فشار داد و گفت: «یواش‌تر! می‌خوای زن شهریار داد بزنه باز؟» گفتم: «من که نرفتم تو ایوون! زن شهریار از کجا می‌خواد بشنوه؟ حرف می‌زنی الکی!» و در دست‌شویی را کوبیدم. صدای خنده‌های خودشان تا صد تا خانه آن طرف‌تر از شهریار اینا هم می‌رفت. آن‌وقت به من می‌گفت یواش‌تر. آب شلنگ را تا می‌نشستم باز می‌کردم. آب می‌رفت لای موزاییک‌های نارنجی کف دست‌شویی. روی‌شان که می‌آمد، شکل می‌‎ساخت. شکل گلابی، صندلی. در آخرین قطره‌ها، شکل زن شهریار را ساخت. دهانش را باز کرده بود و سرش را از پنجره بیرون آورده بود و داشت داد می‌زد: «زهرمار…خفه‌شو سرمون رفت…» آن برای وقتی بود که در ایوان ایستاده بودم و آواز می‌خواندم. خانه‌ها و پشت‌بام‌های روبه‌رو، تماشاچیانم بودند و زن شهریار از آن تماشاچی‌نماها بود. بی‌شعور عقده‌ای. اگر آدم بود؛ حداقل باید یک اسم می‌داشت. همه او را به اسم زن شهریار می‎‌شناختند. می‌گفتند زن شهریار موجی است. و چه‌قدر من از این کلمه خوشم می‌آمد. دوست داشتم وقتی موج او را می‌گیرد، ببینم چه شکلی می‌شود. خاله فاطی صدایش را کلفت کرده بود و انگار داشت ادای کسی را درمی‌آورد. چند کلمه را فارسی گفت:

«افتاده بود دنبالم ولی من محل نمی‌‎دادم. من از این‌جورها خوشم نمی‌آد. می‌دونی که…»

مایع دستشویی بوی سیب و موز می‌داد. حالم را سرجا آورد. یک بار دیگر آن را زدم و خوب کف درست کردم. از بین انگشت‌های شصت و اشاره‌ام، حباب درست می‌شد. زنگ در را زدند. هم صدای خاله فاطی قطع شد و هم حباب دست من ترکید. فکر کرد پروین است. خوش نداشت به غیر از خودش کس دیگری شیفت‌ها به این‌جا بیاید. به خصوص اگر آن کس، خاله پروین باشد. داد زد: «لیلا در رو باز نکنی‌ها» مادرم همان‌طور که داشت با آن صدای خشک‌اش داد می‌زد کیه، به خاله فاطی اشاره کرد که ساکت باشد. من کنار در دست‌شویی ایستاده بودم و امید داشتم که کسی باشد که نجاتم بدهد. اف‌اف را گذاشت سرجایش و دوباره برگشت به قلمروی طوسی‌اش روی زیرانداز و پاهایش را رو به قابلمه باز کرد. نمی‌دانم چرا همان اول نگفت که کی بود. اف‌اف آلبالویی شد و چند لکه‌ی قرمز روی گوشی‌اش نشست. مادرم انگار که فکرش جای دیگری باشد، گفت: «گدا بود. نفهمیدم  چی می‌گه!» خاله فاطی که بلند شده بود، نفس راحتی کشید. اما انگار استرس نمی‌گذاشت دوباره به حالت قبلش برگردد و روی مبل ولو شود. شروع کرد به دور خانه راه رفتن. انگشت‌های پایش با هر قدم صدا می‌داد. استخوان‌هایش پوکِ‌پوک بود. کمی طول کشید تا یادش بیاید چه می‌گفته. به محض این‌که یادش آمد، راه رفتنش را تندتر کرد و صدای چرق‌ها بیشتر شد. من از بین او، خودم را به در رساندم. در راه‌پله صدای زنگ خانه‌ی بغلی که بهشان می‌گفتیم اصفهانی‌ها را شنیدم. کسی داشت التماس و گریه می‌کرد. می‌گفت: «پول نمی‌خوام، فقط بذارین من برم حموم. تو رو خدا ثواب داره. دعاتون می‌کنم. بذارین یه دوش بگیرم.» اصفهانی‌ها حتی جوابش را هم ندادند و اف‌اف را گذاشتند. از پشت شیشه‎‌‌ی مشجر در کوچه، سایه‌اش را دیدم که رد شد و رفت سراغ خانه‌ی شهریار. زن شهریار که حتما فحش‌کشش می‌کرد. بد جایی رفته بود. دوباره ناله‌ و التماسش  بلند شد.

 «بذارین من چند دقیقه برم حموم. به خدا ثواب داره.»

زن شهریار اصلا اف‌اف را برنداشت. زرنگ خانوم حتما از قبل از پشت پنجره، او را دیده بود.

خواستم بروم بالا که مادرم مرا کنار زد. مانتوی مشکی‌اش را انداخته بود روی شانه‌اش و شالِ دم‌دستی‌اش را برداشته بود. به من نگاه کرد و گفت: «بگیم بیاد بره بالا حموم دیگه‌. ها؟ ما که دو تا حموم داریم.»

فاطی داشت همان‌طور تند در خانه می‌چرخید.

  • آره دیگه لیلا بگو بیاد بره. ثواب داره.

مادرم باز به فکر رفت. دم در ایستاد. به هیجان که می‌آمد صدایش آرام‌تر می‌شد.

  • دزدی چیزی نباشه؟

فاطی خودش را رسانده بود کنار پنجره. از اتاق داد زد: «نه لیلا. چادری مادُریه»

مادرم باز با خودش فکر کرد.

  • آره دیگه. حموم گیرشون نمی‌آد اینا. بذار بیاد بره. گناه داره.

مصمم شده بود که در را باز کند. نمی‌دانم چرا بزرگتری‌ام گرفت. گفتم: «خطرناک نباشه؟» گفت: «نه برو وسیله مسیله‌هاتو جمع کن از بالا، این بیاد بره.» بعد در کوچه را باز کرد و سرش را بیرون برد و داد زد: «خانوم. خانوم بیا این‌جا» زن که از خانه‌ی شهریار این‌ها ناامید شده بود، با خوشحالی به سمت خانه‌ی ما جلو آمد.

– خدا خیرتون بده. از صبحه دارم زنگ می‌زنم. هلاک یه چیکه آبم.

– شیده برو یه لیوان آب بیار.

چادرش خاکی بود. انگار هرکجا گیرش می‌آمده، می‌نشسته. تا وارد راه‌رو شد چادر را انداخت روی شانه‌اش و مادرم در را بست. جای لک آلبالو روی دستگیره‌ی در کوچه هم ماند. یک کیف سیاه چرم که پوست پوست شده بود، دستش بود با یک ساک قهوه‌ای که آن هم وضعیت بهتری نداشت. من در انتخاب لیوان، مانده بودم. باید یکی را انتخاب می‌کردم که بعدا یادم بماند که در آن هیچ‌وقت آب نخورم. یک لیوان که تک باشد و شبیه به بقیه نباشد. خاله فاطی سریع خودش را از اتاق به راه‌رو رساند. خوب سوژه‌ای گیرش آمده بود. سعی داشت طوری نشان دهد که انگار همه کاره‌ی  این‌جا اوست. با دست به بالا اشاره کرد. مادرم جلو رفت و زن بعد از او از پله‌ها بالا رفت و فاطی پشت سرشان به راه افتاد. انگار اسیر گرفته بودند. من بالاخره در یک لیوان لب پریده، آب ریختم و با عجله به سمت پله‌ها دویدم. نصف آب را در راه ریختم. حالا مگر چه‌قدر تشنه‌اش بود. همین قدر بس است.

به بالا که رسیدم، زن چادرش را درآورده بود و کیف و ساکش را زمین گذاشته بود. مانتوی بلند قهوه‌ای سوخته به تن داشت و یک شلوار مشکیِ گشادِ پارچه‌ای. موهایش بلند بود. سریع کش‌‌ موی شل شده‌اش را باز کرد. موهای چربش اما در همان حالت ماندند و روی تن‌اش نریختند. انگار لازم نبود آن کش را ببندد. موهایش می‌توانستند تا ابد آن‌طور گره خورده آن بالا بمانند. آب را از دست من قاپید و تا پلک اول را زدم، تمامش کرده بود و لیوانی دیگر خواست. اسکیت‌هایم روی زمین برعکس افتاده بودند. نمی‌دانستم لیوان را بگیرم یا آن‌ها را جمع کنم. خاله فاطی لیوان را گرفت و گفت: «الان از شیر برات آب می‌آرم» زن جواب داد: «آخ خدا خیرت بده. خدا خیرتون بده. یک ماهه حموم نرفتم. واقعا ثواب می‌کنید.»

من سریع اسکیت‌ها را برداشتم و به اتاق بردم. حس می‌کردم اولین چیزی که می‌دزد اسکیت‌های من است. یک لحظه سکوت افتاد. من در اتاق و آن سه نفر در هال. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم چه‌کار می‌خواهیم بکنیم. حتی خاله فاطی هم در آن یک لحظه، راه نرفت. مادرم سکوت را شکست و گفت: «حموم این‌جاست. داخل که بری در سمت راست. ببخشید دیگه. ما خودمون طبقه‌ی پایین زندگی می‌کنیم. این‌جا یکم کثیف ممکنه باشه.»

من و خاله فاطی توقع داشتیم اول بگوید خواهش می‌کنم. نگفت! نشست روی زمین و ساکش را باز کرد. انگار از آن که حمام ممکن بود کثیف باشد، ناراحت شده بود. ساکش را باز کرد و چند لباس مچاله شده بیرون آورد.

  • دارم میرم خونه‌ی دخترم آزیتا. می‌خوام تمیز و مرتب باشم. خونه‌اش دهقان ویلاست.

مادرم جواب داد: «عه… دختر داری؟؟»

  • آره چه دختری‌ام. اسمش آزیتاست.

و مدام تاکید می‌کرد که اسمش آزیتاست. این باکلاس‌ترین اسمی بود که تا به حال شنیده بودم و به ذهنش رسیده بود. آزیتاااااا. آن‌هم طوری که او آن را با افتخار می‌گفت و الف آخرش را می‌کشید. خاله فاطی می‌خواست بخندد. داشت منفجر می‌شد. به سمت در رفت و از پله‌ها پایین دوید. استخوان‌های پایش صدا دادند. آن‌ها هم می‌خندیدند.

زن هنوز داشت لباس مچاله از ساکش بیرون می‌آورد. سرش را رو به مادرم که داشت مات و مبهوت نگاهش می‌کرد؛ بلند کرد و گفت: «صابون می‌آری؟صابون تمیز»

  • صابون هست تو حموم.

 اخم کرد. حسابی به هم ریخته بود انگار.

  • نه صابون تمیز. استفاده نشده!

 مادرم ماتش برد و نیاز داشت که او یک‌بار دیگر جمله‌اش را تکرار کند. سعی کرد به خودش بیاید.

  • باشه تا شما آماده بشین، صابونم می‌آرم.

 از پله‌ها که پایین می‌رفت تا صابون بیاورد، خودش را سرزنش می‌کرد. این را از مکث‌های بی‎موردش روی پله‌ها ‌فهمیدم. زن ساکش را خالی کرد و بعد مانتویش را درآورد. یک تی‌شرت قرمزِ رنگ و رو رفته، تن‌اش بود که آستین‌هایش شل شده بود و من می‌‌توانستم از آن فاصله، دون دون‎های روی پارچه‌اش را ببینم. بلند شد و رو به من گفت: «همینه درش؟»

نفسم را به زور بیرون دادم و صدایی از ته حلقم بیرون آمد.

  • آره تو که بری سمت راسته.

 از تک پله‌ی وسط هال بالا رفت تا در را باز کند. می‌خواستم داد بزنم که مواظب باش. ممکن است سوسک بیاید یا صدای خنده‌ی فاطی از پایین تو را بخورد. اما دیر شد و در را باز کرد. خبری از سوسک‌ها نبود و صدای فاطی هم نمی‌آمد. حتما داشتند یواش صحبت می‌کردند. دیگر نمی‌دیدمش. رفت پشت در و  لباس‌هایش را درآورد. کمی رفتم آن طرف‌تر تا از لای در که هنوز کمی باز مانده بود، ببینمش. چیزی معلوم نبود. صدای باز شدن در حمام که آمد، فهمیدم دیگر داخل شده و دیدنش غیرممکن است. در همان لحظه، مادرم از کنارم رد شد و در را باز کرد و صابون را به او داد. من می‌خواستم در این، باز و بسته شدن چیزی ببینم. سرم را خم کردم و دزدکی به داخل حمام نگاهی انداختم. از پشت شیشه‌ی تار حمام و در یک لحظه، زردی تن‌اش را دیدم.

خاله فاطی دوباره روی مبل لم داده بود و شکمش پیدا بود. با دست روی شکمش کوبید و گفت: «دادی صابون رو؟ چه پرروئه!»

 مادرم دوباره آلبالوها را به دست گرفت.

  • آره. دیدی! من اصلا موندم. خداکنه زودتر بشوره بیاد بره. دیدی می‌گه اسم دخترم آزیتاست!»

خاله فاطی زد زیر خنده و به هیجان آمد.

  • دیوونه می‌وونه‎ست بابا. باور کردی!؟

کله‌ی ظهر آمده بود فقط بساط من را خراب کند. حالا کاری نداشتم بکنم. تلوزیون هم اگر روشن می‌کردم، دیگر صدا به صدا نمی‌رسید و سریع جیغ می‌زدند. تلفن زنگ خورد. مادرم بلند شد و گفت: «امیره…».

 بابا هر شیفت از تلفن آتش‌نشانی زنگ می‌زد تا ببیند چه خبر است. تلفن‌اش دو دقیقه‌ای بود و سر دو دقیقه خودکار قطع می‌شد. اما آن‌ها در ثانیه‌ی سی‌ام حرف‌های‌شان تمام می‌شد و خودشان قطع می‌کردند. سلام..چطوری..چه خبر…سلامتی. خبری نیست….خب کاری نداری؟ نه خدافظ.

تلفن آلبالویی شد. داشتم به این فکر می‌کردم که آخر سر، شربت آلبالو مزه‌ی تلفن و اف اف و دستگیره‌ی در را می‌گیرد یا تلفن و اف‌اف و دستگیره، مزه‌ی شربت آلبالو را؟ تی‌شرت‌ام را کشیدم روی سرم و دراز کشیدم. به سرم فشار می‌آمد اما از نور توی تی‌شرت‌ خوشم می‌آمد. همه چیز قرمز شده بود. خاله فاطی را از بین تار و پودهای قرمز لباسم می‌دیدم. پایش را روی هم انداخته بود و چند ثانیه‌ای بود که چیزی نمی‌گفت. یک دفعه بلند شد و داد زد: «لیلا عکس بگیریم؟ دوربین‌تون چند تا فیلم داره؟» من با صدایش جا خوردم و از جا پریدم. بدون آن که منتظر جواب مادرم باشد به اتاق رفت و رژلب را برداشت. هربار رژ می‌زد، انگار نمی‌فهمید لب‌اش کجای صورت‌اش است. دور لبش را قرمز می‌کرد. انگار که انار خورده باشد یا با صورت رفته باشد درون قابلمه‌ی آلبالوی مادرم. مادرم اما بدون توجه به فاطی و رژلب‎اش بلند شد و گفت: «من برم بالا ببینم این چرا نیومد. یه ساعت شده!» فاطی برای این‌که ضایع نشده باشد گفت: «خب بدیم شیده بندازه. شیده بدو دوربین رو بیار» و بعد آن جلیقه‌ی قرمز مادرم را برداشت و یک پیراهن مردانه‌ی جین به تن کرد و تاکید ‌کرد که از کمر به بالایش را بیاندازم تا شلوار گشاد گل گلی‌اش نیفتد. می‌خواست در عکس جدی باشد. لب‌اش را که جمع می‌کرد، ابروهایش ناخودآگاه در هم می‌رفتند. می‌خواست جدی باشد اما اخم کرده بود و دندان های بزرگ‌اش، لب‌اش را جلو آورده بود. افتضاحی بود که هیچ دوربینی میل ثبت کردنش را نداشت. و بیشتر از دوربین من بودم که دلم نمی‌خواست آن عکس را بگیرم. می‌خواستم همراه مادرم سریع‌تر بروم بالا و ببینم آن زن در حمام چه کار می‌کند. اصلا خوب عکس نمی‌گرفتم. یک بار در اصفهان از مادر و پدرم عکس گرفتم، چاپ که کردیم، دیدیم فقط کله‌های‌شان پایین قاب است و بقیه‌ی عکس، رودخانه و آسمان است. حالا هم دستم می‌لرزید. همین که دوربین می‌آمد دستم، استرس آن عکس و کله‌های نصفه را می‌گرفتم و دستم می‌لرزید. فاطی اما خودش را حفظ کرده بود. پیش گلدان و تابلوی نقاشی روی دیوار ایستاد. من دستم می‌لرزید و مطمئن بودم که گلدان و نقاشی را واضح تر از فاطی می‌بینم. همان‌طور که لب و دندان‌هایش را جمع کرده بود، گفت: «سه دو یک بگی ها…»

گفتم سه….دو….یک و مادرم با عصبانیت وارد شد.

-این نمی‌آد بیرون! رفتم در رو وا کردم می‌بینم همین‌جور زیر دوش بی‌حرکت واستاده. بیایین بریم بالا حواسمون باشه. یه حموم مگه چه‌قدر طول می‌کشه!

عکس را گرفته بودم اما حتم داشتم که یا تار می‌شد یا فقط گلدان و نقاشی در آن بود.

صدای دوش آب، سکوت بالا را شکسته بود. آب روی زمین می‎ریخت و انگار کسی زیرش نبود. مادرم داد زد. طوری که زن صدایش را واضح بشنود.

– خانوم ما می‌خواییم بریم بیرون. یکم سریع‌تر.

جوابی نیامد. خاله فاطی باز شروع کرد به راه رفتن دور خانه. می‌خواست مادرم را آرام کند.

  • لیلا حالا داد نزن می‌آد بیرون دیگه الان!

یکی می‌خواست خودش را آرام کند. با سرعت 60 کیلومتر برثانیه داشت دور خانه راه می‌رفت. سرعتش حتی از من و اسکیت یه پایی‌ام هم بیشتر بود. سرم داشت گیج می‌رفت که دست از تعقیب‌اش برداشتم. مادرم رفت و در حمام را باز کرد. از پشت قفلش نکرده بود. صدای دوش نزدیک‌تر شد. صدای زن را شنیدم که از زیر دوش گفت: «لیف دارین؟ لیف تمیز. استفاده نشده.»

برایش مهم نبود که کسی او را لخت زیر دوش نگاه کند. من هم می‌خواستم نگاه کنم. دیگر از حمام نمی‌ترسیدم. مادرم دست‌گیره‌ی در حمام را از حرص فشار داد. دست‌گیره از همه بیشتر آلبالویی شد.

  • بهت می‌گم بیا بیرون ما کار داریم. لیف می‌خوای تازه؟

زن لحن التماسش را به خودش برگرداند.

  • الان می‌آم. الان می‌آم. بذار یه ذره دیگه..

مادرم بیرون آمد و در حمام را بست و به ما اشاره کرد که برویم توی اتاق. صدایش را آرام کرده بود. رنگ‌پریده و نگران به اتاق آمد. انگار می‌خواست از چیزی که دیده؛ سکته کند.

-همین‌طور واستاده زیر دوش چشماشو بسته. چی کار کنیم؟ اگه نره چی؟

خاله فاطی باز می‌خواست وضعیت را کنترل کند. نفس‌نفس می‌زد اما به زور منظورش را فهماند.

  • نه نترس لیلا. می‌مونیم همین‌جا یکم دیگه صبر می‌کنیم می‌آد بیرون بالاخره!

سری به اسکیت‌هایم زدم. جای‌شان در کمد دیواری امن بود. فاطی می‌خواست بداند خوب عکس گرفته‌ام یا نه. خودم را زدم به آن راه. مادرم هر چند دقیقه یک‌بار می‌رفت و می‌کوبید به در حمام. حالا چهار ساعت گذشته بود. دیگر طاقت نداشتم. اسکیت را پایم کردم و چرخی دور خانه زدم. سرعتم از سرعت خاله فاطی بیشتر بود. داد زد: «نکن، اعصاب نداریم» و بعد داد زد، طوری که آن زن از حمام بشنود.

  • بیا بیرون. اگه نیای زنگ می‌زنیم آزیتاها…!

 و بعد ریز خندید. توقع داشت من هم بخندم. باز برای این‌که ضایع نشود، خودش با خودش به این حرف بی‌مزه‌اش خندید. مادرم اما کارد می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. در حمام قفل نبود اما آن را باز نمی‌کرد. می‌کوبید و داد می‎‌زد که بیا بیرون. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌‌شد. شانس آوردیم که بابا شیفت است. اگر تا فردا هفت صبح در حمام بماند چه؟ قیامتی می‌شد. این که یک نفر غریبه را در حمام خانه‌ی‌مان راه دادیم حتی از دزدکی رفتن به پشت‌بام خانه‌ی سرهنگ هم بدتر بود. مادرم آمد بیرون و باز پرسید که  چی کار کنیم. عقل‌مان جایی قد نمی‌داد. سایه‌اش معلوم بود که همان‌طور بی‌حرکت زیردوش آب مانده بود. من آرام مادرم را کنار زدم و خودم را به پشت در حمام رساندم. از لای در دیدم که زن انگار به حال خودش نبود. بی‌حرکت زیر دوش مانده بود و چشم‌هایش را بسته بود. زیر لب انگار چیزی می‌گفت. موهای بلند و مشکی‌اش چسبیده بودند به کمرش. کمرش خمیده بود و زیر آب انگار که قوز کرده بود. در یک لحظه به نظرم آمد که شبیه به آن زنی‌ است که قرآن را پاره کرده بود و به کانگورو تبدیل شده بود. دست‌هایش را حلقه کرده بود به دور کمرش و خودش را بغل کرده بود.  نمی‌توانستم سینه‌هایش را ببینم. اما دیدم که آن‌جایش پر از مو بود. انگار اولین بار بود که آب می‌دید. یا شاید می‌خواست آن همه آب را در پوستش ذخیره کند. اگر دست من بود، می‌گذاشتم تا هرچه‌قدر که می‌خواهد آن‌جا بماند و من صدای دوش آب را بشنوم. با بودن او دیگر از دست‌شویی نمی‌ترسیدم. می‌توانستم با خیال راحت بالا بازی کنم. در همین فکر‌ها بودم که خاله فاطی با هیجان و شدت مرا کنار زد. زن را که دید، خنده‌اش گرفت. به زور جلوی خودش را گرفت و داد زد:

  • خانوم بیا بیرون من خواهرم حالش بد شده. اعصاب نداره. چی کار داری می‌کنی؟

و بعد سریع از صدا و داد خودش ترسید و در را بست و با خنده آمد بیرون.

  • اه… حالم به‌هم خورد. چه‌قدر اون‌جاش مو داره!

و با دست یک کّپه را نشان داد. دست‌هایش صدا داد وقتی کّپه را نشان می‌داد. زن به فاطی هم گفته بود الان می‌آم. از اولین الانش تا حالا چهار ساعت و نیم گذشته بود. صدای تلفن از پایین آمد. مادرم گفت: «امیره. چرا دوبار زنگ می‌زنه!» و با عجله به سمت پایین رفت. اعصابش را نداشت. درآن لحظه اعصاب هیچ‌چیز را نداشت. از ترس این‌که اسکیت‌هایم را نگیرد، بی‌صدا درشان آوردم. خاله فاطی هنوز داشت به موهای آن‌جای زن می‌خندید. من پرسیدم: «زیربغلشم مو داشت خاله؟» سرذوق آمد و گفت: «آره بابا همه جاش مو داشت.»

 طوری می‌گفت انگار خودش بلور و آینه بود. باید ابروهایش را کنار می‌زدی تا چشمان سبزش را ببینی.

مادرم همان شکلی شده بود که وقتی خاک گلدان‌ها را خالی کرده بودم در آشپزخانه. چشمانش شبیه به وقتی بود که در ایوان آواز خوانده بودم و زن شهریار فحش داده بود. صورتش درست مثل وقتی بود که به زن‌عمویم گفتم وقتی شما خانه نبودین؛ من و مادرم یواشکی آمدیم وسایل خانه‌ی‌تان را نگاه کردیم و در خانه‌ی‌تان چرخیدیم. همان شد که چند وقت بعد از طبقه‌ی پایین ما رفتند و ما آمدیم پایین. مادرم با همان چشم‌ها و همان صورت عصبانی وارد حمام شد و در را باز کرد. رفت جلو و به زور دست زن را گرفت. من و خاله فاطی تا دم در خم شدیم و خودمان را به آن‌ها رساندیم. زن خودش را به شیر آب قلاب کرد و داد زد:

  • خانوم چی کار می‌کنی. بذار یه دور آب بکشم.

مادرم که داشت زور می‌زد به زحمت به زبان آورد که

  • بیا گم‌شو برو بیرون. نخواستیم ثواب کنیم. بیا گم‌شو برو بیرون.

من به زور خودم را رساندم به دم حمام و زن را دیدم. سرانگشتانش چروک شده بود و در آن لحظه سعی می‌کرد هنوز هم اتصالی با آب داشته باشد و آخرین قطرات آب را ذخیره کند. مادرم دستش را گرفته بود و می‌کشید و زن شیر آب را چسیبده بود و آب هنوز داشت روی تنش می‌ریخت و محو می‌شد. من می‌خواستم گریه کنم. اما فقط نگاه می‌کردم. کمرش مدام خمیده‌تر می‌شد. حالا که نشسته بود روی زمین، بیشتر شبیه به آن زن کانگورویی شده بود. حالا او پنج ساعت در حمام مانده بود و داشت شبیه به یک دلفین و یا یک کانگورو می‌شد. دست‌های مادرم را می‌دیدم که آب، لکه‌های آلبالوهای‌ به جا مانده‌اش را می‌شست. خاله فاطی می‌خواست کاری کند. نمی‌توانست. جا تنگ بود و اگر وارد می‌شد، دست و پا را می‌گرفت. مادرم باز به زور گفت: «عجب زوری داری» و دست زن را رها کرد. زن که انگار تمام تکیه‌اش را به دوش مادرم انداخته بود، پایش سر خورد و به زمین افتاد و سرش محکم به شیر آب خورد. همان لحظه دیدم که خون از سر و موهای سیاهش بیرون زد و درون آن همه آب حل شد. خون می‌ریخت و در آب حل می‌شد. آب هنوز داشت می‌ریخت. داشت کیف می‌کرد. آن تن بیشترین چیزی بود که برای شستن پیدا کرده بود. از چرک خسته شده بود. از دیدن کف و آن همه سفیدی حالش به‌هم می‌خورد. حالا اما آن همه خون و قرمزی آب را به تب و تاب انداخته بود. می‌ریخت و شدتش بیشتر می‌شد، بی‌آن‌که کسی آن را زیاد کرده باشد. دیگر از حمام نمی‌ترسیدم. دوش آب تازه شدت گرفته بود. مادرم دستش را گذاشت روی دیوار. کاشی دیوار قرمز شد. رد آلبالو روی کاشی ماند. دوش می‌بارید و فریاد می‌کشید شششششششششش… من به زن نگاه می‌کردم و می‌خواستم بگویم سسسسسس.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا