ادبیاتداستان

مرگ کوچک

داستانی از راضیه مهدی‌زاده

مرگ کوچک – راضیه مهدی‌زاده

در خواب و بیداری، پیامش را خواندم. نیمه فارسی و نیمه عربی نوشته بود. در گرگ و میش صبح، به صدای اذان، گوش سپردم. به «أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولی‌َّالله» که رسید به اطرافم نگاه کردم. یادم آمد کجا هستم. ایران بودم، اصفهان. در عمارت قدیمی که مادر هرگز دوست نداشت از آن، زیاد حرف بزند.

جواب مازن را دادم. جوابش را دادم زیرا در رودربایستیِ محبتش، گیر افتاده بودم. غریق مهرش شده بودم و همین مهر، من را پاگیر کرده بود.

 یک کلمه نوشتم: سرگردانم.

بیش‌تر ننوشتم که نسل‌اندر‌نسل، سرگردانی در خون ماست. این را جده هم می‌گفت که زندگی‌مان از هفت نسل آن‌طرف‌تر از اصفهان تا مکه و بغداد و اندلس کشیده شده است. می‌گفت جده‌ی بزرگ‌مان، او که زیبایی‌اش، جنون در قلب‌ها و در چشم‌ها پدید می‌آورد، او بود که برای اولین‌بار، بذر این سرگردانی را در دل ما کاشت.

 به اطرافم نگاه کردم تا اتاقی را که در آن، خوابم برده بود ببینم. مازن در جواب نوشت: طوبی لِمَن حارِه؛ خوشا به حال سرگردان.

 نوشتم: مازن می‌دانستی این‌جا اذانش با بعلبک فرق دارد!

بلند شدم و در اتاق راه رفتم. عکس جده را در اتاق، قاب کرده بودند و باریکه‌ی نورِ صبح، روی عکس خاک گرفته‌اش افتاده بود. روی چشم‌های بزرگ عسلی‌اش. چشم‌هایی که می‌گفتند با طلوع و غروب خورشید، رنگ عوض می‌کردند. تازه این چشم‌های جده بود که می‌گفتند یک هزارمِ زیبایی و بُرانی نگاهِ آن جده‌ی بزرگ‌مان را ندارد. آن جده‌ای که مثل افسانه‌ها، قصه‌هایش دهان به دهان در خانواده می‌چرخید.

از قاب عکس، یک قدم دور شدم. این جده را هنوز کمی به یاد می‌آوردم. بچه بودم که او مرد. مادربزرگِ مادر بود. هر وقت به اصفهان می‌آمدیم برای‌مان قصه‌ی شهرهای مختلفی را که سفر کرده بود، تعریف می‌کرد. از ماجراهای دانشگاه الازهر مصر که در آن درس خوانده بود می‌گفت و هر وقت که به ماجرای جده‌ی بزرگش می‌رسید مادر، من را به بهانه‌ای، از اتاق بیرون می‌برد. دوست نداشت از قصه‌های رازآلود خاندانش چیزی بدانم.

بعد از مرگ مادربزرگ، این خانه به مادر به ارث رسید. اما هیچ‌وقت در سفرهای‌مان به اصفهان، در این خانه نماندیم. همیشه خانه‌ی این فامیل و آن فامیل می‌رفتیم.

از عکس جده و چشم‌ها و زیبایی خیره‌کننده‌اش دور شدم. در اتاق، قدم زدم و به سمت پنجره‌ی بزرگ رفتم. یک دیوار اتاق، پنجره بود. پرده‌ی توری را کشیدم. اتاق روشن شد. قلم‌دان‌ها و تابلوهای میناکاری معلوم شدند. دی‌شب وقتی رسیدم چیزی معلوم نبود. از فرودگاه بیروت، آمده بودم دوحه و بعد هم اصفهان. در تاریکی، در خانه را باز کرده بودم. سه طبقه پله را بالا آمده و  افتاده بودم روی تخت. به مادر گفتم فقط یک روز در اصفهان می‌مانم. چون پرواز مستقیم به تهران نیست.

مادر چیزی نگفت. می‌دانست که خانه‌ی تهران، بدون حضور آن‌ها لطفی ندارد. تا سه هفته‌ی دیگر باید کانادا می‌ماندند تا پدر، قراردادهای جواهرسازی را امضا می‌کرد.

وقتی می‌‌آمدم، مازن دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: می‌دانی که آن شهر، خواهرخوانده‌ی این شهر است؟ شهرهای ما با هم خواهرند و امن‌تر از خواهر برای محافظت از راز و جان کیست؟

همه را به عربی گفت بدون یک کلمه فارسی. پرسیدم: چرا مرا دوست داری؟

 چهره‌اش در هم رفت. می‌دانستم که به خاطر عربی حرف زدن من است. از ابتدا، قرار گذاشته بودیم که من همیشه با او فارسی حرف بزنم. زیرا او اشتیاق یاد گرفتن این زبان را داشت. اما برای من، زبان عربی فرقی با فارسی نداشت. این زبان هم مانند زیبایی و سرگردانی، نسل به نسل در خون‌مان جریان داشت.

در جواب گفت: چرا دوستت دارم؟ زیرا که سرد‌م‌دار عشق، این‌چنین می‌گوید در علت عشق. به یک دلیل ساده‌ی کوچک “الحب سر الهی” عشق، رازی الهی است.

پرده‌ی اتاق را تا نیمه کشیدم. طرف دیگرش گیر کرده بود. دوباره با سختی کشیدم تا تمام اتاق، روشن شود. پنجره‌ی بزرگ، لخت شد و قبرها مثل یک دریای بی‌انتها همه‌ی قاب پنجره را پوشاندند. گنبدهای آبی رنگ و گل‌دسته‌های کوچک و بزرگِ بعضی از آرامگاه‌ها میان مستطیل‌های سفید مسطح، پیدا شدند. قبلم آرام گرفت. از پنجره، یکی از ضلع‌های قبرستان تخت فولاد نمایان شد. ضلعی که همه‌ی این سفر برای خاطر او بود.

به  منظره‌ی قبرها که نگاه می‌کردم یادم افتاد به پیشنهاد مازن هیچ جوابی نداده‌ام. به او نگفتم که علاقه‌ای به کار کردن روی ابن‌عربی ندارم. چیز زیادی از او نخوانده بودم و کاملا خالی‌الذهن بودم. فقط منتظر بودم تا پایم به این خانه و این پنجره برسد تا تز تحقیقاتی خودم را شروع کنم. جمع‌آوری سنگ نبشته‌های قبرستانِ تخت فولاد؛ یک تحقیق کامل از نوشته‌های روی قبور، تکیه‌های خانوادگی و خانقاه‌ها. نوشته‌هایی که پیشینه‌شان می‌رسد به دوران پیش از اسلام و قبر یوشع نبی تا زمان عرفای صوفیه و خانقاه درویشان.

جده هم در همین قبرستان دفن شده بود. تا نود و نه سالگی زنده‌گی کرد و تا آخرین روز، چشم‌هایش  درخشان بودند. چهره‌اش هنوز ته مانده‌ی ملاحت و ذره‌های آشکار زیبایی را در خود داشت.

موبایلم را برداشتم. از پله‌ها پایین آمدم. پله‌ها را با فرش‌های دست‌بافت گل‌ابریشم پوشانده بودند. در پاگرد طبقه‌ی دوم ایستادم و خاک روی برگ‌های گلدان را پاک کردم. در طبقه‌ی دوم، یک میز بزرگ خاتم کاری وسط سالن بود. ظرف‌های کوچک و بزرگ نقره و مسی روی میز چیده شده بود. داخل ظرف‌ها پولکی‌های به هم چسبیده و مورچه زده بود. ظرف نقره‌کوب را باز کردم. پر شده از گزهایی که خشک شده بودند. چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. همین‌طور که اتاق‌ها را می‌گشتم مازن پیام  داد: “انا احبک”

با این‌که عاشق زبان فارسی ست اما هیچ‌وقت این جمله را به فارسی نمی‌نویسد و نمی‌گوید. معتقد است “دوستت دارم” فقط در زبان مادری معنا می‌دهد.

  طبق عادت مالوف، در جواب، برایش نوشتم: چرا؟

بعد از سه سال زندگی کردن در کشوری دور و خواندن یک رشته و هم‌کلاسی بودن، هرگز نشده جوابش را با “من هم دوستت دارم” بدهم. هر بار پرسیده‌ام چرا و هر بار او علت تازه‌ای نوشته.

وارد آشپزخانه شدم که پر از ظرف‌های خاک گرفته بود. طرح‌های بته جقه و اسلیمی ظرف‌ها حالم را دگرگون کرد. آن‌قدر که دوست داشتم با این حال خوش در جواب مازن بنویسم: من هم.

روی یخچال، یک آگهی تهیه‌ی غذا، چسبانده شده بود. زنگ زدم و برای چند روز، غذا سفارش دادم. بریانی، خورش ماست، حلیم بادمجان و کله جوش.

در سالن و راه‌روی بلند می‌چرخیدم. به یکی از اتاق‌ها که از بقیه کوچک‌تر بود رسیدم. یک تابلوی قدی روی دیوار، آویزان بود. از جده و مادربزرگ و مادر. سه نسل با هم روبه‌روی زاینده‌رود ایستاده بودند. ها کردم و با آستینم قاب عکس را تمیز کردم. نورهای سیاه سفیدِ پل خواجو و چشم‌های هر سه تای‌شان روشن‌تر شد. یک آینه‌ی قدیِ نقره هم گوشه‌ی اتاق بود. رو‌به‌روی آینه ایستادم. موهایم را از بالا گوجه‌ای بستم. چتریِ جلوی موها را توی صورتم ریختم. مژه‌هایم را با دست، حالت دادم. چشم‌های من زیباتر است یا چشم‌های جده؟

همان لحظه مازن در جواب “چرا” برایم نوشت: به خاطر پلک‌های سست و بیمارگونه‌ات.

انگار حاضر است همیشه در روح و جان من. دفعه‌ی قبل وقتی در برابر دوستت دارم پرسیده بودم چرا؟ گفته بود “حق عشق این است که عشق، دلیل عشق باشد.” دفعه‌ی قبل‌تر در جواب گفته بود “هر مهرورزی که دلیلش دانسته شود موجب جدایی است و غیرقابل اعتماد.”

من چه‌طور؟ من مازن را دوست را داشتم؟ نمی‌دانستم. این سفر چه بود؟ شاید داشتم از عشق او فرار می‌کردم. از مازن فرار می‌کردم. از لبنان فرار می‌کردم. فراری شبیه به همان قصه‌ای که جده، روزگاری تعریف کرده بود. قصه‌ی پر رمز و راز جده‌ی بزرگ‌مان که روزگاری همراه با پدرش در مکه زندگی می‌کرده است. مشغول تحصیل دانش بوده که عالم بزرگی در شهر، شیفته‌ی دانش و زیبایی مسحورکننده‌اش می‌شود. عارف دانشمند در وصف او شعر ها می‌نویسد. شعرها را کتاب می‌کند و زمانی‌که عشقش برملا می‌شود، نیای بزرگ‌مان، از عشق و شهر فرار می‌کند. شهر به شهر می‌رود تا می‌رسد به زادگاهش اصفهان و تا آخر عمر، این‌جا زندگی می‌کند.

هیچ‌وقت نتوانستم بفهمم این قصه واقعیت است یا صرفا افسانه‌ای است که در خانواده، نقل و نباتِ هر مجلس است. مادر هم هرگز از این داستان چیزی نمی‌گفت تا جایی‌که حتی اسم آن جده‌ی بزرگ را نمی‌دانستم.

 در اتاق چرخی زدم. گوشه‌ی اتاق، یک صندوقچه‌ی چوبی قرار داشت که طرح روی آن خراطی‌های گل و مرغ بودند. روی صندوق، یک ترمه‌ی زربافت گذاشته بودند. پرده‌ی ضخیم اتاق را کشیدم تا نور، داخل شود. روی صندوق نشستم. صندوق چوبی، قیز قیز صدا داد. بلند شدم و پرده را تا آخر کشیدم. پنجره‌ی این اتاق رو به حیاط بود. وسط حیاط، یک درخت بزرگ، بود. ریشه‌های قطور درخت، موزاییک‌ها را کنده بودند. ریشه‌ها روی یک‌دیگر جمع شده بودند. شکوفه‌های تازه باز شده‌ی درخت، تمام فضای حیاط و دیوار همسایه را پوشانده بود و عطری ملایم از تار و پود پنجره‌ی بسته وارد اتاق می‌شد.

خیره به شکوه درخت نگاه می‌کردم که مادر تلفن زد. توصیه‌های همیشگی که زیاد در اصفهان نمانم. سریع‌تر به تهران بروم. بسیار تاکید داشت از در خانه بیرون نروم و داخل حیاط نشوم تا تکلیف عمارت مشخص شود. گفت ممکن است دردسر شود اگر ببینند کسی در خانه ساکن است. قرار بود خانه را به خاطر قدمت و معماری‌اش، در فهرست آثار ملی، ثبت کنند.

در جواب نگرانی‌های مادر، چشم گفتم و به طبقه‌ی بالا رفتم. رو‌به‌روی قبرستان محبوبم ایستادم. مادر نمی‌دانست روزها اصفهان خواهم ماند و قرار است هر روز به قبرستان سر بزنم؛ به این قدیمی‌ترین خاک خاورمیانه. چه اسم خوبی برایش گذاشته‌اند؛ لسان الارض. زبان زمین است اگر دهان باز کند و از قصه‌هایش بگوید. یک صندلی برداشتم. رو به روی پنجره گذاشتم و به قبرستان خیره شدم. شاید مادر به خاطرِ این پنجره‌ی رو به قبرستان است که این خانه را دوست ندارد.

چشم‌چشم کردم تا در شلوغیِ ساکت قبرها، مزار یوشع پیامبر را حدس بزنم. پیدایش نکردم. تخریب‌ها و دوباره ساختن‌ها خیلی از قبرها را از بین برده بود. شاید مادر، نگران برملا شدن یک راز بود. شاید شجره‌مان به جای حجت‌الاسلام و عرفای دینی اسلامی به یهودیانِ ماندگار در اصفهان باز می‌گشت. سفرهای پی‌در‌پی و آواره‌گی در خانواده‌مان، می‌توانست نشانی از یهودی بودن‌مان باشد. شاید ریشه‌ی نیاکان مان باز می‌گشت به زمانی که یهودیان از اورشلیم مهاجرت کردند و با خودشان مقداری از آب و خاک اورشلیم را همراه داشتند اما هیچ کجا ساکن نمی‌شدند. وارد هر سرزمینی که می‌شدند آب و خاک را آزمایش می‌کردند. آب و خاک با هیچ کدام از شهرها یک‌سان نشد تا این‌که یهودیان به خاک اصفهان رسیدند و خاک اورشلیم با این خاک یگانه شد.

همین‌طورکه رو به روی پنجره نشسته بودم در واتس‌اپ به مازن پیام دادم: می‌دانی خاک شهرهای‌مان با هم یکی است؟

در جواب نوشت: گفته بودم که این عشق، از من و تو قدیمی‌تر است.

صندلی را به پنجره، نزدیک‌تر کردم. افق قبرستان، گسترده‌تر شد. تمام تاریخ، این‌جا خوابیده است. حتی گوشه‌ای از این خاک، هنوز در ذهن یوشع پیامبر، زنده است و به یاد می‌آورد روزی را که آفتاب و ماه به درخواست او ایستادند.

در جواب مازن، یک گل سرخ فرستادم.

برایم نوشت: من نمی‌گویم. از قول محی‌الدین، این جمله را برایت می‌نویسم. “اصفهان شهری است که در آن دوشیزگان فارس، مسکن گزیده‌اند. زیبارویانی که دارای حرکات و اشارات لطیف و پلک‌های سست و بیمارگونه‌اند.”

طوری نوشت محی‌الدین و او را به اسم کوچک خواند که انگار پسرخاله بودند. تمام جمله‌ها و کلمه‌هایش خواسته ناخواسته، به او باز می‌گشتند.

زنگ در را زدند. پیک موتوری بود. وارد حیاط شدم و غذاها را از پیک گرفتم. عطر شکوفه‌های نیمه‌باز درخت، در حیاط پیچیده بود. غذاها را روی حوض گذاشتم و به سمت درخت رفتم. موبایلم را کنار غذاها روی حوض، طوری تنظیم کردم تا از من و درخت فیلم بگیرد. زیر درخت و شکوفه‌هایش رفتم و رقصیدم. شکوفه‌های صورتی و سفید. دور خودم می‌چرخیدم و شکوفه‌های نازک‌تر، پرپر می‌شدند و می‌ریختند روی موزاییک‌های شکسته‌ی حیاط.  همین‌طور که لا‌به‌لای شاخه‌هایش می‌چرخیدم، یک کلید کوچک دیدم که که از یکی از شاخه‌ها آویزان شده بود. چند بار روی نوک پا پریدم و کلید را از شاخه‌ی درخت، جدا کردم. کلید، کوچک و زنگ زده بود و به توری وصل شده بود. وارد خانه شدم. کلید را به تک‌تک اتاق‌ها و انباری‌های خانه امتحان کردم، تمام سه طبقه و کنج و کنار را گشتم. به هیچ کدام از درها نخورد.

برگشتم طبقه‌ی سوم و روی صندلی نشستم. برای مازن نوشتم: جایت خالی است. اگر بدانی بریانی خوردن با چشم‌انداز قبرستان چه لذتی دارد.

برایم نوشت: گل‌نسا جان، نظام من، اگر بدانی خواندن ترجمان الاشواق با چای و هل چه شعفی دارد.

موبایل را توی جیبم گذاشتم. یک قاشق از بریانی خوردم. روی صندلی جابه‌جا شدم و صدای قیژ قیژ، بلند شد. کلید کوچک را از دسته‌ی صندلی برداشتم و به طبقه‌ی پایین رفتم. وارد اتاقی شدم که پنجره‌اش رو به حیاط بود. درخت با شاخه‌های سفید و صورتی‌اش از پنجره پیدا بود. ترمه‌ی زربافت را از روی صندوقچه‌ی چوبی برداشتم. کلید کوچک را در قفل صندوقچه چرخاندم. صدایی داد و باز شد. گرد و خاک و تارهای عنکبوت و جنازه‌های ریز حشرات مرده، روی کتاب‌های قدیمی و برگه‌های بزرگ جمع شده بودند.

یکی از برگه‌های بزرگ و کتابی را که به عربی نوشته شده بود بیرون آوردم. کتاب و برگه را با احتیاط، کف اتاق گذاشتم. خاکشان را با دست گرفتم. سراغ برگه‌ی تا شده رفتم. تاهای برگه را یکی یکی باز کردم. دستم نوچ شده بود. صداهای اطراف، بلند شده بودند. صدای نسیم بهاری بود که طوفان شده بود در میان شاخه‌های درخت و صدای قلب من بود که آواز بیات می‌خواند در دستگاه شور. بالاخره به تای آخر رسیدم. برگه‌ی نازک و نیم خورده، وسط اتاق پهن شده بود و نیمی از کف اتاق را پوشانده بود؛ یک شجره‌نامه با خط‌های پررنگ مشکی و اسم‌های طولانی. خط‌ها و شاخه‌ها را دنبال کردم تا به یک اسم آشنا برسم. اسم مادربزرگ و جده را پیدا کردم. اسم‌ها را بالا و بالاتر رفتم. به شش نسل قبل رسیدم. نوشته بود: نظام محدث ابی شجاع زاهر بن رستم اصفهانی.

اسم برایم آشنا بود اما نمی‌دانستم کجا شنیده بودم. شجره‌نامه را رها کردم و به سمت کتاب رفتم. برگه‌ها را طوری ورق زدم که شیرازه به هم نریزد. صفحه‌ی اول، اسم کتاب نوشته شده بود. نیمه خوانا بود و میان کلمه‌های پاک‌شده‌ی عربی، فقط کلمه‌ی اول را توانستم بخوانم. کلمه‌ای شبیه “ترجمه” بود.

صفحه‌ی دوم، خط‌ها کم‌رنگ شده بودند اما هنوز می‌شد آن‌ها را خواند. یک تقدیم‌نامه بود که به زبان عربی نوشته شده بود: “برای تو نوشته‌ام این کتاب را. به نظام شادمان چشم من که در قلب محی‌الدین عربی به دنیا آمده است. زنده است و هرگز نخواهد مرد. جادوی کمر باریک و چشم مجلس آرای من.”

صداها محو شدند. سکوت بود و بی‌صدایی محض. برگه‌های پوسیده‌ی کتاب را ورق زدم. کتاب کوچکی بود پر از شعرهای عاشقانه. شعرهایی که سرآغازِ سفر جده‌ام بوده‌اند. آغاز سرگردانی و شروعِ قصه‌ای که دهان به دهان و نسل‌اندر‌نسل در خانواده چرخیده بود. جده‌ی من، آن زیبایی ناتمام، همراه پدرش سوار بر اسب به بغداد رفته بودند و بعد هم به اصفهان رسیده بودند. همراه با کتابی که یادگار عشق بوده است در خورجین جده‌ام؛ همین کتاب.

شعرهای کتاب به کلمه‌های مازن شباهت داشتند. خیلی از صفحه‌ها سفید شده بودند و نمی‌شد کلمه‌ای از آن‌ها را خواند. صفحه‌های آخر، سالم‌تر بودند. یکی از خط‌های واضح‌تر را خواندم”من غایبم و عشق، شور و مستی‌اش جانم را نابود می‌سازد. چون با او رو‌به‌رو شوم…”

از آن جا به بعد کلمه‌ای نبود. خط‌ها پاک شده بودند. کتاب را بستم. چیزی لرزید. به دستانم نگاه کردم. به بدنم. دوباره لرزید. بلند شدم. به تمام تنم نگاه کردم. موبایلم بود که در جیبم گذاشته بودم.

پشت برگه، اسم هر یک از اعضای خانواده با نشانی دقیق از محل دفن‌شان نوشته شده بود. وسط برگه، نقشه‌ای شبیه به این عمارت، کشیده شده بود که با عدد و رقم، فاصله‌ی هر یک از قبرها تا خانه را در آن مشخص کرده بودند.

قبرها و اسم‌ها را یکی‌یکی با هم تطبیق دادم. قبر مادربزرگ و جده در تخت فولاد و تکیه‌ی خانوادگی‌شان، نشان داده شده بود. سراغ قبر نظام رفتم. او که زیباترینِ زن‌های خاورمیانه بود. او که سرمنشا سفر و زیبایی و جست‌و‌جوی دانایی در خانواده‌ی ما بود. او که رازِ سر به مهر سال‌های دور و دراز بود.

عدد و رقم‌ها نشان می‌داد قبرش از آرامگاه تخت فولاد، دورتر است و محل دفنش، داخل قبرستان نیست. عددها را زیاد و کم کردم. به جغرافیای خانه رسیدم. به جایی حوالی ِحیاط خانه. برگه را زمین گذاشتم. بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم؛ به حیاط خانه، به درخت کهن‌سال با شکوفه‌های ناتمامش که ادامه‌ی زیباییِ نظام بود، که ریشه‌هایش را در چشم‌های نظام و کمر باریکش فرو کرده بود.

کاغذ هزارلای شجره‌نامه را بستم و داخل صندوقچه گذاشتم. کتابی که نامش برایم روشن شده بود را بستم. دست‌نوشته‌ی “ترجمان الاشواق”، دست‌خطِ ابن‌عربی در دستان من بود. کتاب را بو کردم، به امید یافتن اثری از او و آن‌ها و عشق‌شان. پشت جلدش، سه کلمه‌ی کم‌رنگ نوشته شده بود. نسیمی آمد. چشم‌هایم گیر کرد لا‌به‌لای شاخه‌های درخت نظام که در باد تکان می‌خوردند. به درخت نگاه کردم. آن سه کلمه را در موبایلم نوشتم و برای مازن فرستادم.” الحب الموت الصغیر”. عشق، مرگ کوچک است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا