ادبیاتداستان

آمریکن گاردن

داستانی از گلنار آدابی

آمریکن گاردن –  گلنار آدابی

بوی سبزی گندیده و نا، پیچیده بود توی دماغش. پایش را از روی برگ کاهوهای زرد و کلفت بلند کرده بود گذاشته بود روی پله‌های سیمانی که یک بچه خرگوش قهوه‌ای جست زده بود لای لنگش؛ جیغ زده بود و پسرکی که جعفری و اسفناج‌ها را دسته می‌کرد زیر لب گفته بود: «اهلیه». چشمش افتاده بود به گنبد امام‌زاده و یک زن چادری، سینی خرما را گرفته بود جلویش؛ نوک دماغ و چشم‌های زن، قرمز و پف‌کرده بود؛ یک تکه نان و خرما برداشته بود و فاتحه نخوانده بود. صدای قرآن و اذان پیچیده بود توی گوشش و یاد جمشید افتاده بود. از پله‌های سیمانی رفته بود پایین و لمبر زده بود توی زیرطاقی سر بازارچه. خرگوش قهوه‌ای نشسته بود روی کولردستی جلوی مغازه و کله‌ی کوچک و قهوه‌ای‌اش را چسبانده بود به شیشه. نسترن از روی صورت خرگوش رد شده بود و چشمش افتاده بود به مغازه‌ی رنگی آقا ضیا.

عکس توت‌فرنگی درشت روی پاکت پودر کیک‌شکلاتی آمریکن گاردن بود، یا دانه‌های درشت زیتون که یک فلفل کوچک قرمز از وسطش رد شده، یا مغازه‌ی رنگی و پر‌زرق‌و‌برق آقا ضیا، وسط آن همه کاهو و خیار و ترشی دبه‌ای و شاید هم بی‌میلی‌اش برای رفتن به دفتر نذورات امام‌زاده، کشانده بودش توی مغازه و یک ساعت که نه، دو ساعت، بلکه هم بیشتر، خورده بود و برده بود و به درد‌دل‌های آقا ضیا گوش کرده بود که قهوه لاوازا توی فنجان لاوازا، داده بود دستش و لبخند پت‌و‌پهنی نشانده بود روی لبش و از زن مرده‌اش گفته بود و خانومی نسترن و کمالاتش که توی نگاه اول معلوم می‌شود:

«خانومی که شما باشین، ما واسه خودمون آدم‌شناس شدیم؛ فرق جنس اصل و قلابی رو از دور می‌فهمیم، شما پاتو گذاشتی تو مغازه»، من فهمیدم اصالت و کمالاتتونو.»

صورت نسترن که از تلخی قهوه، جمع شده بود، شیرخشک نسکوییک را با یک شاسه شکر قهوه‌ای، گذاشته بود جلویش. نسترن قهوه و شکلات فندقی را تا ته خورده بود و سلانه‌سلانه جوری مغازه را گشته بود؛ انگار هیچ‌کاری توی دنیا ندارد به جز مزه‌مزه کردن فندق و شکلات زیر زبانش. جمشید نبود که دلش گیر ناهار ظهر و عصرانه‌ی مفصلش توی حیاط باشد، که نان لواش را بمالد توی کاسه‌ی حلوا و بچپاند توی دهانش و بگوید: «امشب می‌رم پیشو‌‌از گرگ.» و دوباره حلوا را لقمه کند و بچپاند توی دهانش و بگوید: «نسترن خانوم دستت طلا؛ من دیگه شام نمی‌خورم.» و نسترن هم شام نخورده خوابیده باشد. دلش گیر تمیز کردن خانه هم نبود که چرا فرش خاک دارد و آشپزخانه بوی نا می‌دهد؛ دلش گیر هیچ چیز نبود.

حالا که نه جمشیدی به کار بود و نه دل‌و‌دماغی داشت برای کار کردن، افتاده بود توی تجریش که هم حال‌و‌هوایی عوض کند و هم حساب آن دنیای جمشیدخان را صاف کند؛ از بس آقای بیدگلی توی گوشش خوانده بود دست جمشید خان از دنیا کوتاه است و سرش از قبر بیرون. نه این‌که خودش دین‌و‌ایمان درستی نداشته باشد، حساب کرده بود سی سال نبوده، جمشید هفتاد سال نخوانده و نداده داشته.

«باغ دربندسر و طلاهای فروغم بفروشی، نمی‌تونی جمشیدو بفرستی بهشت.» خانوم وارطان گفته بود و غش‌غش خندیده بود: «نسترن، بپرس قسطی هم می‌شه داد؟»

 به امام‌زاده نرسیده، اول گوگَل، چشمش افتاده بود به جعبه‌ی پودر کیک و توت‌فرنگی‌های درشتش کشانده بودش سمت سرازیری؛ سه تا پله‌ی جلوی سبزی‌فروشی سر گوگَل را سرازیر شده بود پایین و به جای این‌که مستقیم برود تا صحن، پیچیده بود سمت چپ و لمبر خورده بود توی مغازه و سرمای کولر اجنرال، داغی تنش را برده بود.

چیپس پیرینگل، ریتر اسپورت، موزارلا گوچیز، کوکتل پنیر، ژامبون هشتاد درصد، مارچوبه، چوب دارچین، پوره‌ی گوجه‌فرنگی و اسفناج و ده جور پنیر سفید و زرد و سوراخ‌دار که هیچ‌جا نمونه‌اش پیدا نمی‌شد؛ این‌ها را آقا ضیا گفته بوده و به جان رستم، پسرش قسم خورده بوده که با پرواز از استانبول و دبی و خارج آمده؛ به هر جا غیر از استانبول و دبی می‌گفت: خارج. هر کس، هر جا می‌رفته دو تا شیشه مربا و شکلات و پودر کیک و اسفناج خشک و هزار جور خوراکی دیگر دستش می‌گرفته و دو سه برابر می‌فروخته به آقا ضیا؛ آقا ضیا هم که به قول خودش مشتری خاص خودش را داشته، یک چیزی می‌کشید رویش و ردش می‌کرد؛ همین بود که جنسش هیچ‌وقت جور نبود و اگر از یک چیزی خوشت می‌آمد، دفعه‌ی دومی در کار نبود؛ می‌گفت: «خیلی قیمتش رفته بالا صرف نمی‌کنه» یا  «دیگه تولید نمی‌شه»؛ کسی هم دنبال راست و دروغش را نمی‌گرفت.

نسترن خانوم قامت بستن جمشیدخان برای نماز و نبودن مهر و شیون‌و‌زاری‌اش را زده بود به حساب سر دل سنگین آقای بیدگلی. سرش را از در مغازه داده بود بیرون و داد زده بود: «دربست». انعام درشتی هم داده بود به پسرک که بعداً فهمید اسمش رستم است و پسر آقا ضیاست. از آن روز به بعد سفارش پشت سفارش بود که رستم می‌برد کوچه‌ی گل‌ها، بن‌بست باغ، پلاک هفت؛ و یک اسکناس هم بسته به اندازه‌ی سفارش‌ها انعام می‌گرفت.

رخت و لباس‌های جمشیدخان را دوتایی با بتول از توی کمد و انباری و زیر تخت کشیده بودند بیرون و داده بودند رستم ببرد سالمندان مقصودبیک. اتاق جمشید خان هم شده بود انبار چیزهای خارجی؛ اولش جنس خارجی آماده، می‌خرید یا کنسروهایی که فقط باز کند و گرم‌شان کند، اما بتول کار داده بود دستش؛ خاک قفسه‌های آشپزخانه را می‎گرفت که آت‌و‌آشغال‌ها را بریزد دور؛ از لای خرده‌ریزها دسته‌ی اعلامیه جمشید و کتاب رزا منتظمی افتاده بود بیرون، اعلامیه‎های اضافی جمشید را کف کابینت پهن کرد و ظرف‌ها را چید رویش و کتاب را داد دست نسترن، با هم یاد فروغ خانوم کرده بودند که هرازگاهی از توی کتاب کاچی و حلوا و مسقطی می‌پخت و نسترن چشمش که افتاد به عکس‌های رنگی غذاهای فرنگی، پیش‌بند بست و تلفن دست گرفت و اسم‌ها را داد به آقا ضیا.

مارچوبه‌ی کنسرو شده برای پتاژ مارچوبه، صدف خوراکی، آرتیشو برای سالاد مارچوبه، بیکن گوساله، ذرت شیرین، زیتون، لوبیاسبز، پودر آماده‌ی کرم و شیرینی برای دسرهای بعد از نهار جمعه، اکلر، پاتیسیر، شاروت و خامه‌ی آماده.

خانوم وارطان «دست بردار از این در وطن خویش غریب» شجریان را می‌گذاشت و نسترن با دلمه‌ی مارچوبه و بیکن گوساله و سالاد ذرت شیرین توی حیاط بساط ناهار می‌چید؛ قهوه‌ی بعد از نهار را با اکلر و شیرینی خامه‌ای می‌خوردند و یاد قدیم‌ها می‌کردند.

اتاق جمشید دیگر جا نداشت؛ نسترن که افتاده بود به خرید جنس‌های مدت‌دار، مجبور شد اتاق را قفسه بزند تا جا برای قوطی‌های نوتلا و پاکت‌های مقوایی کورن‌فلکس نسکوییک باز شود.

«شما مشتری خوب مایی؛ جلوجلو بت می‌گم جنس خارجی دیگه نیس! هم مسافر کم شده هم گرونیه؛ بعضی چیزا هم که دیگه تولید نمی‌شه.» آقا ضیا گفته بود و قبل از این‌که گوشی را بگذارد اضافه کرده بود‌: «بگیر یه جا نگه‌دار، خراب نمی‌شه؛ خارجی‌ها یه وقت یه سال دو سال یه جنسو نگه می‌دارن.»

خانوم وارطان را کمتر دعوت می‌کرد؛ دلش نمی‌آمد توی کسری جنس خارجی مارچوبه را بگذارد توی پیش‌دستی‌های گل‌سرخی و خانوم وارطان با آن انگشت‌های استخوانی‌اش بزندش توی سس تند هاینز و بگوید: «نسترن چه طعمی داره! دیگه نداری؟» دیگر نداشته؛ آقا ضیا سس هاینز نمی‌آورد و به جایش سس knorr از ترکیه برایش می‌رسید: «فسفر، کلسیم، ویتامینش خیلی از اون بیشتره.»

قوطی سس هاینز را وارونه گذاشته بود روی کابینت که ته مانده‌ی سس جمع شود توی درش؛ چیپس پرینگل را زده بود توی در قوطی و چشمش افتاده بود به پیراهنش که روی شکم و کناره‌های ران‌هایش کش آمده بود و چین‌هایش صاف شده بودند. زنگ زده بود به آقا ضیا که سس کم‌چرب سفارش دهد؛ آقا ضیا شنگول بود و خوش‌صدا:

«کم‌چرب چرا نسترن خانوم؟ شما که ماشاالله هیکلت رو فرمه، نیاز نداری کم‌چرب، بخوری. همون معمولی برات می‌فرستم.»

نسترن چیپس را گذاشته بود گوشه‌ی لپش و شکمش را داده بود تو.

روز تعطیل اتاق جمشید را گرد می‌گرفت که چشمش افتاده بود به شش ماه پس از تولید و بعد هم تاریخ تولید را خوانده بود و رنگ از رخش پریده بود. از فردای آن‌روز، ناهارها کنسرو ماهی سالمون و کیلکا و مارچوبه خورده بود تا بیست روز که کنسروها تمام شود. جای هرکدام که می‎خورد دو تا تاریخ‌دارش از آقا ضیا می‌گرفت و می‌چید توی قفسه‌ها. شب‌ها توی خواب یک چیزی می‌جوشید و از حلقش می‌آمده بالا؛ یک لیوان عرق‌نعنا می‌خورد و دوباره فردا صبحش که چشمش می‌افتاد به کنسروها، سوزش سر معده را از یاد می‌برد.

تابستان سال هزاروسیصدوهفتاد‌و‌نه، تابستان گرمی بود؛ شهریورش شبیه سال‌های قبل نبود که نسیم خنکی از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه بیاید تو و راه بگیرد توی اتاق‌ها.

«زاینده‌رود خشک شد.»؛ روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود و چیپس پرینگل را می‌زد توی ماست چکیده که اخبارگو با آن سبیل سفید و سیاه و کجش این خبر را خوانده بود؛ بعدش کارشناس آمده بود و از خشک‌سالی و گرما و کم‌آبی امسال گفته بود. چیپس و ماست را گذاشته بود روی میز جلوی تلویزیون و رفته بود سراغ شکلات‌ها و تافی‌ها؛ تافی‌های مغزدار و شکلات‌ها با دو سال تاریخ مصرف شل شده بودند. فریزرش هم دیگر جا نداشت و یخچالش فقط یک طبقه خالی داشت که ماست و مربا و پنیر و غذای ظهرش را می‌گذاشت تویش. خانوم وارطان بعضی‌ها را گرفته بود و گذاشته بود توی جایخی یخچالش، ولی دلش قرار نگرفته بود و فردایش به هوای این‌که می‌خواهد بفرستد شیراز برای بچه‌های حمیرا و آقای شیرازی برای کار قرار است بیاید تهران و می‌خواهد شکلات بدهد ببرد برای نوه‌ها که نوه‌ها مادربزرگ‌شان را یادشان نرود؛ گرفته بود و شمرده بود وخیالش از شکلات‌ها راحت شده بود. کولر اتاق تلویزیون را هم زیاد کرده بود که بادش برود توی اتاق جمشید تا یک فکری کند. آقا ضیا جایش فکر کرد و برای اتاق جمشید که سال‌ها با پنکه سقفی و سایه‌ی درخت گردو خنک می‌شد و به قول خودش گیلانی بود توی تهران، یک کولر گازی اجنرال شش هزار خرید و خیال نسترن را از بابت تن‌ماهی و شکلات‌ها و پودرکیک‌ها راحت کرد. کره بادام‌زمینی و قوطی‌های نوتلا را هم صبح‌ها می‌گذاشت توی یخچال و شب که یخچالش پر بود، می‌چید وسط اتاق زیر کولر گازی.

«نسترن خانوم صب به صب بمال رو نون تازه و بخور، تا ظهر سیری، چاقتم نمی‌کنه.» دیگر نسترن خانوم صدایش می‌کرد.

کره‌ی بادام‌زمینی را گفته بود که چربی‌‌اش طبیعی است و از پرخوری جلوگیری می‌کند و کلسترول را می‌کشد پایین و فشارخون را سر جایش نگه می‌دارد:

«نه می‌بره بالا، نه میاره پایین، همه‌چی رو تراز می‌کنه.»

یک تکه نان تست برداشته بود و آمده بود در کره بادام زمینی را باز کند که نسترن گفته بود سیر است و الان وقتش نیست. آقا ضیا لبخند پت‌و‌پهنی نشانده بود روی لبش و یک شیشه‌ی کوچک به قول خودش اشامتیون سر داده بود توی پاکت نسترن و وقت حساب کردن دستش را مالیده بود به انگشت‌های لاک زده‌ی نسترن. پول کره‌ی بادام‌زمینی را نگرفته بود:

«شما ببر مشتری می‌شی.»

نسترن چشمش افتاده بود به صورت شفاف مجری «به خانه برمی‌گردیم» که کف‌گیر را از مهمان برنامه گرفته بود و برنج را هم می‌زد، بعد هم مواد اولیه را یک‌بار دیگر خوانده بود تا بینندگان محترم یادداشت کنند؛ نشسته بود روی صندلی مغازه و این کانال و آن کانال کرده بود. هفته بعدش آقا ضیا یک سونی پنجاه‌و‌دو اینچ از چابهار برایش گرفته بود عین مال مغازه. یک کارتن کره‌ی بادام‌زمینی آمریکن گاردن هم با سه تا نوتلا گذاشته بود بغل جعبه و یک روبان قرمز پیچیده بود دورش. نسترن اولش کره‌های بادام‌زمینی را کنارگذاشته بود برای ماه دیگر که نوتلاها تمام شود، اما دلش طاقت نیاورده بود؛ دوش صبحش را گرفته بود و یک تی‌بگ چای سبز و لیمو لیپتون را انداخته بود توی لیوان و آب جوش ریخته بود رویش، نشسته بود جلوی تلویزیون و در قوطی کره بادام‌زمینی آمریکن گاردن را باز کرده بود. اول با قاشق غذاخوری خالی خورده بود و بعد هم مالیده بود روی نان تست داغ و چشم‌هایش از مزه‌ی شور و شیرینش برق زده بود؛ قاشق سوم و چهارم و پنجم را خالی خورده بود و انگشتش را مالیده بود توی قاشق و گذاشته بود توی دهانش.

سر ظهر نشده، دست‌و‌پایش مورمور شده بود؛ به خیالش ضعف کرده. در قوطی کره بادام زمینی را باز کرده بود و دو سه قاشق دیگر خورده بود و دراز کشیده بود روی کاناپه جلوی تلویزیون و فحش داده بود به رضا باغبان که هنوز باغ را سم نزده و تمام جانش از پشه و مگس می‌خارد. باز فحش داده بود به بتول که یادش رفته کولرها را بدهد سرویس و دارد خفه می‌شود از گرما و تنگی‌نفس.

خانوم وارطان ده بار زنگ خانه را زده بود و بیشتر از ده بار تلفن را گرفته بود که شب دعوتش کند برای شام و سریال؛ نگران شده بود و زنگ زده بود به دخترش و دخترش زنگ زده بود به بتول که کلید داشت. بتول دست پر از کفش را مالیده بود به پاچه‌های شلوارش و رخت‌های شسته‌نشسته را همان‌جور ول کرده بود وسط حمام و پریده بود توی تاکسی و خودش را رسانده بود به باغ دربندسر. نسترن خانوم را روی مبل پیدا کرده بود، با صورت بادکرده‌ی قرمز و دست‌های گل‌گل قرمز و پف‌کرده؛ نان تست پر از مورچه بود و در قوطی کره‌ی بادام‌زمینی افتاده بود کنارش.

کورن‌فلکس گیر می‌کند توی گلوی آقای شیرازی، حمیرا دو تا محکم می‌زند پشتش: «شیرازی یواش، خفه می‌شی.» شیرازی قاشق را می‌کند توی کاسه‌ی کورن‌فلکس و می‌چپاند توی دهانش و با دهان پر می‌گوید:

«حمیرا دلم سیا شد، دربیار سیاتو؛ بچه‌هام دلشون می‌گیره.»

حمیرا دست خیسش را می‌مالد به دامنش و خیره می‌شود به حیاط؛ شاخه‌ی درخت خرمالو رسیده روی حوض. برمی‌گردد سمت شیرازی و خیره می‌شود به بالشتک گل‌دار نسترن خانوم که شیرازی انداخته زمین و روی خود صندلی نشسته. بالشتک را برمی‌دارد و برمی‌گردد سمت پنجره.

«من می‌گم اسباب هیچی نیاریم، همه‌چی این‌جا هست؛ فقط اتاق جمشیدخانو خالی کنیم واسه بچه‌ها.»

قاشق را می‌گذارد توی کاسه‌ی شیر و کورن‌فلکس:

«این آت‌وآشغالا رو کسی نمی‌خره؟ تو گلوم گیر کرد! پنیر نداری صبح اول صبحی؟ مادر خدابیامرزتم چه چیزایی می‌خورده.»

کاسه را هل می‌دهد روی کاغذ اعلامیه؛ از طرف بازماندگان نم می‌شود و جای ته کاسه می‌ماند روی مادری مهربان و دلسوز.

حمیرا گیج و بی‌حواس در یخچال را باز می‌کند و چشمش می‌افتد به شیشه‌ی کره‌ی بادام زمینی آمریکن گاردن که یک روبان قرمز گل‌دار دورش پیچیده شده؛ کاسه‌ی کورن‌فلکس را خالی می‌کند توی ظرف‌شویی؛ پرک‌ها گیر می‌کنند توی چاهک.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا