ادبیاتداستان

سیاهی یک لشکر

داستانی از لیلا حکمت‌نیا  

سیاهی یک لشکر – لیلا حکمت‌نیا

خون نبود البته. داروی اسهال بود. من اما پرسیده بودم: «چطور باید خون رو از روی لباس پاک کرد؟» در آن وقت صبح به زحمت خشک‌شویی را پیدا کرده بودم که باز باشد. فکر کردم آن‌ها بارها لکه‌ها را از روی لباس‌ها پاک کرده‌اند، پس باید راه‌کاری بلد باشند. البته قبل از تماس گرفتن با خشک‌شویی تلاش خودم را کرده بودم، اما لکه وسیع‌تر شده بود. دیشب جنرال نمایش را گرفته بودیم و ما که قبلا تنها ادای پاشیدن خون را در می‌آوردیم، این‌بار واقعا خون را داروی اسهال را، پاشیده بودیم روی سر و صورت یک‌دیگر؛ آن‌قدر که انگار رگ‌های کسی را قلمه زده باشند به کف صحنه. درست بود که چشم‌های آدم‌ها در آن سالن وسیع آن‌قدر تیزبین نبود که لکه را روی لباس یکی از نقش‌های فرعی ببینند من اما نمی‌خواستم بهانه‌ای دست کارگردان بدهم. در حمام میان بخار ایستاده بودم و سعی می‌کردم لکه را که گفته بودند با آب داغ از بین می‌رود، پاک کنم. آن بیرون تلفن زنگ خورد و چند بار روی پیغام‌گیر رفت اما کسی که آن طرف خط بود گوشی را هر بار قطع کرد. این‌بار صدایی آشنا به گوشم رسید: «گوشی رو بردار، یه کار سریع و اورژانسی دارم.» کار اورژانسی، این کلمه را وقتی به کار می‌برد که چیزی از دست رفته بود، یا چیزی احتیاج به ترمیم داشت.

«الو؟»

«‌می‌خوام مساله‌ای رو تنها با تو در میون بذارم.»

با من؟ واقعیت این است که کارگردان از من متنفر بود. روز بازبینی هیئتی برای چک کردن محتوای کار آمده بودند. باید تنها در آن روز مشخص، جمله‌ای را از سه دیالوگی که در این نمایش داشتم همین سه دیالوگ من را از سیاهی‌لشکر به بازیگر ارتقا داده بود حذف می‌کردم. یاد کار دانشجویی‌ام در کتابخانه‌ی دانشگاه افتادم. تصاویر مجسمه‌های یونان را در کتاب‌ها پیدا می‌کردم و روی اعضای ممنوع آن‌ها را با ماژیکی سیاه می‌پوشاندم. یک روز بارکد یکی از کتاب‌ها را کندم و آن را در لباسم جاسازی کردم، کتاب را از آن گیت مخوف گذراندم و بیرون آوردم. تصاویر را در خانه آن‌قدر قیچی کردم تا بتوانم به دیوار اتاق نصب‌شان کنم بی‌آن‌که کسی شک کند کلاژی که ساخته‌ام مربوط به اعضای ممنوع مجسمه‌ها است. تا مدت‌ها از دیدنش طفره رفتم اما بالاخره یک روز نگاهش کردم. بی‌اندازه شبیه به اعضای ممنوعه بود، حتی کلاژ نتوانسته بود ذره‌ای آن‌ها را از شکل بیندازد. آن روز به همه‌‌ی این‌ها در فاصله‌ی گفتن دیالوگ‌هایم فکر کرده بودم و وقتی دیالوگی که باید حذف می‌شد را با صدای رسا گفتم و پشت صحنه دویدم، قیافه‌های بهت‌زده را دیدم. بازیگر نقش اصلی گفت: «کارگردان از اتاقش تموم صداهای روی سن رو می‌شنوه.» من آن دستگاه را در اتاق کارگردان چیزی شبیه شنود می‌دانستم. منتظر بودم تا احضارم کند اما نتیجه چیزی متفاوت بود. فردایش کارگردان همه‌ی ما را به نظم نشاند، از من خواست که بایستم و سه دیالوگی که دارم را با صدای رسا بگویم. پرسیدم: «در جاهای مختلف سالن بگم؟» پیش از این تمرینی انجام داده بودیم تا بدانیم در سالنی غیرآکوستیک کجا صداها خورده می‌شود، با خودم تصور کرده بودم ادامه‌ی آن تمرین است. اما کارگردان گفت: «نه سرجات بایست و بگو.» بعد از سه نفر خواست که بایستند و همان دیالوگ‌ها را بگویند. آخرش هم با صدای همیشه قاطع‌اش اعلام کرد: «از فردا شما سه نفر این دیالوگ‌ها رو می‌گین. روز همگی خوش.»

کم مانده بالا بیاورم روی صورت همه، اما به‌جایش دویدم تا دست‌شویی و به مخلوط آسیاب شده و له شده‌ی حال به‌هم زن غذای ظهر در سینک نگاه کردم. اما حالا همین من شده بودم آدمی قابل اطمینان و این عجیب بود. بوی وایتکس فضای خانه را پر کرده بود و من منتظر شنیدن هر چیزی بودم.

کارگردان گفت: «واقعیت اینه دکور کار مشکلی داره که پنج روز دیگه برطرف می‌شه. برای پنج روز تو خونه بمون. ما اعلام می‌کنیم که تو توی برف زمین خوردی و پنج روز دیگه به ما ملحق خواهی شد و به خاطر همین اجرا عقب افتاده. نمی‌خوام به وجهه‌ی گروه خدشه‌ای وارد بشه… می‌دونم که این لطف رو می‌کنی، نه به خاطر من، به خاطر گروهی که سال‌هاست بهش تعلق داری.»

همان‌طور که لباس را در وان آب گرم رها کرده بودم، برگشتم به رختخوابم. پتو را با طرح جنگلی درهم، روی صورتم کشیدم. روزهایی که در خانه‌ام بیش‌تر وقت می‌خوابم، آن‌قدر کرخت می‌شوم که گاهی گوشی تلفنم بارها بالای سرم زنگ می‌خورد و من حتی قدرت جواب دادن، ندارم.

بارها جوابم را با فرکانس‌های مختلف در کاسه‌ی سرم شنیدم: «هر چی در توانم باشه برای اون گروه انجام می‌دم.»

و توان من این بود؟ ماندن در خانه‌ای که تنفرم نسبت به آن باعث شده بود شب‌هایی را در تهران به مهمان‌خانه بروم؟ خانه را به‌خاطر اجاره‌ی پایین‌اش گرفته بودم. ساکنین خانه حتی می‌توانند روی نرخ اجاره هم اثر بگذارند. صاحب‌خانه گفته بود: «امیدوارم طوری زندگی کنین که بتونم بعد از شما این‌جارو با نرخ واقعیش اجاره بدم.» بعد بی‌آن‌که منتظر حرفی از جانب من بماند تا آستانه‌ی در رفته بود و گفته بود: «این آدما دو سه روز میان، وقتی بفهمن یه زن این‌جا زندگی می‌کنه می‌رن. معتادها اصلا توان انجام کار خطرناکی ندارن.» من بیش‌تر روزها را در این خانه با پنبه‌ای در گوش می‌خوابم تا فاصله‌ام را با دنیای بیرون حفظ کنم. دنیای بیرون که چیزی است دائما در حال هرز رفتن… آن‌ها اما تا پشت در خانه‌ام می‌آیند. فریاد می‌زنند آن‌قدر که صداهای‌شان می‌گیرد و از پرتاب سنگ‌ریزه به سنگ‌های بزرگ پناه می‌برند. می‌گویم: «از این‌جا رفتن.» می‌گویند: «استخوان‌هام. استخوان‌هام می‌ترکه کاری کن.» و من چه کار می‌توانم بکنم برای کسی که پشت در ایستاده است و ناخن‌هایش را توی گوشت فرو می‌کند؟ می‌گویم: «چیزی ندارم. راست می‌گم. هیچی ندارم.» اما آن‌ها دست‌بردار نیستند. تا این‌جا جنازه‌های‌شان را کشیده‌اند و حالا هر طور شده چیزی برای تسکین می‌خواهند. یکی از‌ آن‌ها بالاخره تا پشت در ورودی آمد، نمی‌دانم چطور اما صدای پایش را شنیدم. از چشمی در بیرون را نگاه کردم؛ تصویری معقر شده و کوچک شده از آن‌چه که پیرامون من بود. چراغ‌ها خاموش بودند و راه‌رو چنان در تاریکی فرورفته بود که انگار هرگز روشنایی را به خود ندیده است. تاریکی تسلاست، برای همین است که در سوگ‌ها سیاه می‌پوشیم اما هم‌زمان غیابی را یادآوری می‌کند که آدم را به ستوه می‌آورد و یادآوری می‌کند که هیچ تمایزی بین یک تاریکی با تاریکی دیگر نیست. من اما تسلا نمی‌خواستم، حضور می‌خواستم. از این‌‌که در این ساختمان تنها مانده بودم، وحشت می‌کردم. در را باز کردم و راه‌رو را چندبار بالا و پایین رفتم مثل یک طریقت مهم و با آدابی مخصوص. چراغ‌ها با سنسورهای حساس به عبور آدم، روشن می‌شدند درست مثل هنگامی که نور در یک سالن تئاتر می‌آید و بازیگری خود را روی صحنه در مقابل آن همه چشم می‌بیند. انگار باید یک تک‌گویی آماده می‌کردم برای این آمدن نور. هم‌سرایان با دهان‌های باز ایستاده بودند تا تکرارم کنند. مهم نبود چه کسی هستم من. هیکلی بودم در زیر آن نور با چشم‌هایی خیره… هم‌سرایان حتی صدای نفس کشیدن من را مثل غذایی صرف شده، جویده و هضم شده بالا می‌آورند. اوفلیا؟ برای آمدن این نور که اشک حلقه زده در چشم‌های من را چنان براق نشان می‌دهد که انگار تظاهری است در گریستن، اوفلیا را اجرا کنم؟ هم‌سرایان حرافی می‌کنند. باید یک دقیقه خفقان بگیرند. عرق شره کرده روی تیره پشتم، روی سی‌و‌سه مهره‌ی تنم چنان پایین می‌رود که انگار آبشاری مسیرش را از بر است. عرق پایین می‌رود و شکل تنم را تغییر می‌دهد. باید همین‌جا بایستم. باید تکان نخورم آن‌قدر که سنسورهای حساس به تکان خوردن، همه‌جا را دوباره در تاریکی فرو ببرند. من برای این روشنایی نمی‌توانم اوفلیا باشم با هر تکان من نور چنان می‌آید و هم‌سرایان چنان شروع می‌کنند به حرف زدن که وحشت برم می‌دارد. هم‌سرایان می‌زایند. یک لحظه غفلتم کافی است تا آن‌ها در تاریکی هزار عائله بزایند از دهان‌هایی تکرارشونده. نمی‌توانم. اوفلیا را نمی‌توانم. این قابلیت را دارم که سرجایم خشک شوم. کسی از پشت نرده‌ها سوفلور می‌کند. حافظه‌ام مثل چیزی شناور در برابر چشمانم از دست می‌رود. به زیر پله‌ها، که سقف کوتاه‌تر از حد معمول است پناه می‌برم. در خانه را باز می‌کنم و مشت می‌کنم و برف را روی صورت گداخته‌ام می‌گذارم. دارم به چیزی مذاب، به چیزی قابل تغییر تبدیل می‌شوم. همین حالاست که در بیایم به شکل پله‌ها با لبه‌هایی تیز و برنده، چیزی قابل بالا رفتن، چیزی برای پا گذاشتن و اوج گرفتن… فریاد می‌زنم: «اوفلیا رو نمی‌تونم.» کسی سوفلور می‌کند. می‌شنوم صدایی را که می‌گوید: «این تئاتر نیست، این کثافت مطلقه.» تماشاگران می‌خواهند ترک کنند این‌جا را. فریاد می‌زنم: «اوفلیا رو نمی‌تونم.» روی صورتم را می‌پوشانم و یک‌سره می‌دوم سمت آسانسور. هم‌سرایان درحالی‌که باید یک پیکره‌ی هماهنگ، یک دسته‌ی غیرقابل تفکیک باشند تلاش‌هایی برای متمایز بودن می‌کنند. آسانسور موسیقی پخش می‌کند که هیچ‌گاه نشنیده‌امش. باید تنم را با این موسیقی هماهنگ کنم؟ باید تکان بخورم شبیه وقتی در پلاتوهای تاریک تن‌هایمان را با کند و تند شدن موسیقی تکان داده‌ایم؟ اصابت می‌کنم به بدنه‌ی آسانسور… آسانسور روی طبقه‌ی چهار می‌ایستد. می‌دوم توی خانه. در را می‌بندم و صدای تنم را می‌شنوم. صدای اولین کسی که از لمس پوست و گوشت من برگشته بود و گفته بود: دوستت دارم… لهجه‌ی او را از تنم می‌شنوم. عجیب نیست؟ هم‌سرایان از پشت در شیهه می‌کشند: «عجیب است.» مطمئن بودم می‌خواهم از تنم که دارد صمغ پس می‌دهد و من را به این‌جا می‌چسباند، فرار کنم. قوز کرده بودم. می‌خواستم همه‌ی وقت را در وضعیتی غیرمعمول تکان نخورم آن‌قدر که شانه‌هایم بیرون بزند. انگشت‌هایم همان‌طور که کج شده‌اند، شکل بگیرند. تبدیل شوم به چیزی که برای بازیگری سمّ است.

تلفن دوبار زنگ خورد و کسی پیغامی نگذاشت. بار سوم صدای کارگردان ضبط شد: «تاکید می‌کنم به کسی نگو خونه‌ای.» هیچ‌کس می‌دانست هم‌سرایان تا کاسه‌ی سر من رسیده‌اند؟ تلفن که دوباره زنگ خورد، گفتم باید این‌بار گوشی را بردارم و بگویم برایم تعیین تکلیف نکند، اما به جای کارگردان صدای خواهرم را شنیدم. صدای خواهرم که بی‌اندازه شبیه به من بود با این تفاوت که زمان خشی به صدایش اضافه کرده بود.

«امروز نگهش‌دار. می‌خوای همین یه کارو هم نکنی؟ خوب نیس که همیشه می‌خوای مادرت رو از سر خودت باز کنی. ساعت چهار میارمش.»

کمی بعد کارگردان زنگ زد و پرسید: «کسی زنگ نزد؟»

«نه… چرا… خواهرم… مادرم رو باید نگه دارم.»

«مطلقا درب خانه رو باز نکن. نباید کسی بدونه تو خونه هستی.»

من اما ساعت چهار درب خانه را باز کردم و به آن زن نگاه کردم. به آن‌که یک روز اسب تروا شده بود تا من را درون خودش حمل کند. از مرزها گذشته و سعی کرده بود برایم شناسنامه‌ای دست‌وپا کند تا متعلق به جایی دیگر باشم. البته که ما برگشت خورده بودیم و من همه‌ی عمرم را با رابطه‌ای خونی که همه‌چیز را مجاز می‌کند، در حرف‌شنوی مطلق گذرانده بودم جز همین پنج سال اخیر که قدرت تکلمش را از دست داده بود. من فکر می‌کردم او با یک غم‌باد در گلو دیگر حرفی برای زدن ندارد و این یک تصمیم خودخواسته است. همه‌ی عمر ما را در قرنطینه می‌خواست که نفهمیم چیزهایی را. یک‌بار به او گفته بودم: «ما بالاخره می‌فهمیدیم که پسرها موقع ادرار کردن مسافت بیش‌تری رو خیس می‌کنند. این همه تلاش‌ات برای همین بود؟ برای نفهمیدن همین چیزها؟» فرقش این بود که به جای فهمیدن در سنی که تفریح‌مان ریختن کفشدوزک در پلاستیک بود، سال‌ها بعد که مدافع حقوق حیوانات شدیم، فهمیدیم. می‌خواستم قسم بخورم به پوست و گوشت و بدن. به آن‌چه که از او رسیده است و شاید همین است که او را صاحب من کرده است. می‌خواستم بگویم: «یک دقیقه زهدانت رو به من بده، بچه‌هایی به دنیا بیارم و بیندازمشون تو دشت» از لفظ «انداختن» استفاده می‌کنم چون «رها کردن» به نظرم وجهه‌ای انسانی دارد. «ما رو دور بینداز.» از این‌‌که روزی صاحب بدن‌ها و فکرها و ایده‌های‌مان بوده است و حالا چنین افتاده روی ویلچر و تکان نمی‌خورد حسی داشتم هم‌زمان از رضایت‌مندی و ترحم. خواهرم که در را زد و آمد، به اولین چیزی که نگاه کردم ماهیچه‌های تحلیل رفته‌ی مادر بود، از این‌‌که تیمارداری را با کوبیدن مشت بر دیوارها از اتاق کناری به قصد بیدار کردن ما در صبح‌های مدرسه اشتباه گرفته بود، متنفر بودم. هنوز هم وقتی کسی به دیوارها مشت می‌کوبد فکر می‌کنم باید در سریع‌ترین زمان مکان شتاب کنم و خودم را به جایی برسانم. آن‌قدر به ماهیچه‌هایش نگاه کردم که نفهمیدم رنگش به طرز عجیبی پریده است. کنارش ایستادم و گفتم: «مامان شاید لازم باشه خونت رو عوض کنی» مکثی کردم و گفتم: «به خاطر بیماری‌ات… البته من چیز زیادی نمی‌دونم از پزشکی… حجامت کن.» و به لحظه‌ای فکر کردم که زالوها خونش را می‌مکند، زالوهایی که خودشان را محق مکیدن خون می‌دانند. این‌ها را طوری گفتم که خواهرم که در آستانه‌ی در برای خداحافظی ایستاده بود چیزی نشنود. مامان خودش را به نشنیدن زد یا شاید هم واقعا نشنید چون کوچک‌ترین واکنشی نشان نداد. خواهرم گفت: «شب میام دنبالش» و بعد بی‌هوا بوسیدم و پرسید:

«هنوز هم به شیشه سنگ می‌زنن؟»

«چند روزه خبری نیست ازشون…»

«اگه دیگه نمیان اون شیشه‌ی شکسته رو درست کن»

خودم را به آغوشش رساندم و گفتم: «پاهام شکسته.» خندید و گفت: «هیچیت نیست. با پای شکسته که نمی‌شه راه رفت.» نگاهش کردم و گفتم «من دارم از کار می‌افتم، مثل مامان.» انگار بخواهد ماجرا را فیصله بدهد و زودتر برود، گفت: «جا افتادن فرق داره با از کار افتادن. این چروک‌ها کلی به چهره‌ات تشخص دادن…» من اما به چروک‌هایی که بدنم را فرامی‌گرفت نگاه می‌کردم و می‌دانستم دیگر اوفلیای هیچ سالن تئاتری نخواهم بود و می‌دانستم آن روزها که می‌توانستم اوفلیای سالن‌های تئاتر باشم همین زن که حتی دیگر نمی‌توانست اسب تروا باشد و من را به زهدانش برگرداند، این موقعیت را از من سلب کرده بود. همین زن که هنوز خیابان‌های این شهر را به نام سابق‌شان می‌خواند و تغییرها را نمی‌پذیرفت و من را نمی‌پذیرفت و شاید من را همان‌طور که بودم می‌خواست. با دردهای مادرزادی‌ام. نگاهش کردم، با دقت. از خواهرم پرسیدم:

رنگش نپریده؟

ترسیده.

از چی؟

این وانت‌ها رو می‌بینی؟ این‌ها راه می‌افتن یک جایی می‌پیچن جلوت. می‌زنی بهشون و می‌خوان ازت خسارت بگیرن. از این‌ها فرار کن.

بعد مکثی کرد و گوشه‌ی لبش را مثل کودکی‌مان جوید و پرسید: «به نظرت من با یه بچه کنار میام؟

می‌خوای بچه‌دار بشی؟

نه مردی که امروز باهاش قرار دارم یه بچه داره. من می‌میرم از تنهایی. تو باید مامان رو یه روزایی نگه داری اگه بفهمه مامان هست می‌ره. اضافه کردن دو نفر از دو تا زندگی کاملا مجزا به یه زندگی جدید غیرقابل قبوله. تو مامان رو قبول کن، من هم اون بچه رو…

خواهرم در را به‌هم زد و رفت تا به آن مرد بگوید تنهایش نگذارد و من کنار مامان دراز کشیدم. او که حتی دیگر از درد هم چیزی نمی‌گفت. «چرا نمی‌پذیری منو؟ نگاه کن… ببین چقدر شبیه توام. من اون روی توام که مطیع نیست و سرپیچی رو بلده.»

دوباره محکم به شیشه‌ها سنگ زدند. خودم را به نشنیدن زدم. گوش‌های مامان را محکم گرفتم و گفتم تمام می‌شود. اما دست بردار نبودند. پشت پنجره رفتم و بی‌آنکه پرده را بکشم فریاد زدم:

«یک نفر این‌جاست. توی خونه‌ی من. استخون‌هاش داره می‌ترکه از درد. چیزی ندارم. باور کن اگه داشتم اول می‌دادم به این زن…»

شیشه که شکست به خودم گفتم بیچاره‌شان می‌کنم. یکباره سنگ‌ها با شدت بیش‌تری به شیشه خوردند. داشتند از راه سقف و پنجره و دیوار حمله می‌کردند و مگر می‌شد با این همه سرعت؟ خواستم سمت پنجره بروم که متوجه شدم سنگ نیست، گلوله‌های یخی تگرگ بودند که شیشه‌ها را خرد می‌کردند. کارگردان دوباره زنگ زد و تلفن روی پیغام‌گیر رفت.

«از حالت بهم خبر بده، امیدوارم مهمون قبول نکرده باشی.»

می‌خواستم هر طور شده بیرون بروم. هر جایی که شده. می‌خواستم همه من را به چشم ببینند و بدانند که در آن روز مشخص به هیچ سالن تئاتری نرفته‌ام. زیر آن بارش تگرگ بیرون زدم. تگرگ‌ها انگار اندوه جهان را ریخته باشند در آن حجم کوچک از آسمان فرو می‌ریختند و با تمام توان ویرانی به بار می‌آورند. من انگار با تگرگ‌ها در خرد کردن شیشه‌ها، درهم کوفتن درها، زخمی کردن چهره‌ها و از بین بردن گیاهان با ساقه‌های ترد و شکننده هم‌دست بودم. انگار نباید هیچ محصولی از این سال به جا بماند. تگرگ‌ها همه‌چیز را طوری نابود می‌کردند که عاری از هر احساس هم‌دردی باشد. هر کسی می‌توانست آن بارش را یک رویداد طبیعی و یا نهایتا برای آنان که هنوز ایمانی دارند، یک عقوبت تلقی کند. همان‌طور که داشتم به جماعت دونده‌ای که شبیه روز محشر به یک‌دیگر تنه می‌زدند تا دیگری را پشت سر بگذارند، نگاه می‌کردم، سنگ‌ها از توی جیبم فروریختند. سنگ‌های تمرین بیانم بودند. آن‌ها را توی دهانم نگه می‌داشتم و سعی می‌کردم کلمات را درست ادا کنم. یک‌باره اطرافیانم ایستادند و نگاهم کردند. همان مردمی که بارها همراهی‌ام کرده بودند تا خیابان بعدی، همان‌هایی که فکر می‌کردند روزی تخریب‌شان می‌کنم، همان‌هایی که من را به رسمیت نشناخته بودند، همان‌هایی که نه لباس پلیس‌ها را داشتند و نه حتی توی پلیس‌راه کنار آتش، ایستاده بودند اما مدام از من می‌‌پرسیدند از کجا آمده‌ای و به کجا می‌روی… زیر بار نگاه‌های‌شان خم شدم و از روی زمین هم‌زمان تگرگ‌ها و سنگ‌ها را مشت کردم و توی جیبم ریختم. اگر رودخانه‌ای در این نزدیکی بود من ویرجنیا ولف‌اش می‌شدم. نمی‌خواستم بایستم و سنگ‌ها را از تگرگ‌ها جدا کنم، آن گلوله‌های یخ توی جیبم آب می‌شدند اما این نگاه‌ها تا ابدالدهر از بین نمی‌رفتند. بارش شدیدتر شد و مردم چشم از من برداشتند. مردی را دیدم که چشم‌هایش را بسته بود و می‌دوید. بعد یک‌باره ایستاد و انگار واقعه‌ای مهم را اعلان کند، گفت: «راه رو اشتباه رفتم، راه رو اشتباه رفتم.» کوچه را به خاطر بسته بودن پلک‌ها، این ناجیان مردمک‌ها و ذهن همزمان رد کرده بود. این‌بار مجبور شد با چشم باز بگردد دنبال کوچه و من از این‌‌که آن‌چه خشم تلقی می‌کردم‌اش، با چشمی باز دیده می‌شد، راضی بودم. حاضر نبودم به زیر هیچ سقفی پناه ببرم. هر چند سقفی در نزدیکی‌ام بود که کارگرها در حال ساخت آن بودند اما از ترس جان، رهایش کرده بودند و به ساختمان نیمه کاره پناه برده بودند. ملات‌ها و سیمان‌ها زیر این بارش یکسره حیف و میل می‌شدند. آرام و با تمانینه گام برمی‌داشتم. می‌خواستم تگرگ‌ها به صورت من بخورند، به آن خودزنی و سرپیچی از پناه بردن به سقف احتیاج داشتم. خیابان خلوت شده بود. یک‌باره درب فروشگاه زنجیره‌ای باز شد. انگار دعوت و فراخوانی برای ورود باشد. باید می‌ایستادم؟ ردیف منظم چاشنی‌ها در اولین برخورد با فروشگاه، من را به یاد سیاهی لشکری انداخت که ما بودیم. سیاهی‌های لشکر متعهد، در همان تئاترهای اولیه. من هنوز هم سیاهی لشکر محسوب می‌شوم. کسی برای رنگ دادن به صحنه، بدون هیچ تاثیرگذاری مشخصی. آن‌ها که باید باشند مهم نیست چگونه، تنها کثرت آن‌ها مهم است؛ چیزی رونویسی شده با کاغذهای کاربن. از این‌‌که فروشگاه زنجیره‌ای است و در جای دیگری همین محصولات با همین اندازه و همین رنگ و شمایل ارائه می‌شوند وحشت کردم. موبایلم چندبار زنگ خورد و جواب ندادم، نه به خاطر بی‌حوصلگی، می‌خواستم موسیقی زنگ را تا آخر بشنوم. واقعیت این بود برای هیچ‌کس در شهری به درندشتی تهران، ذره‌ای مهم نبود که من به تئاتر شهر رفته‌ام یا نه. واقعیت این بود که  تئاتر یک هنر مرده است، یک هنر که باید حالا آن را به موزه‌ها برد. من در برابر این حرف بارها گارد گرفته بودم اما واقعیت چیز دیگری بود. واقعیت قفسه‌ی چرخانی بود که محصولات را در برابر چشمم می‌چرخاند بی‌آنکه لازم باشد کوچک‌ترین تکانی بخورم، محو تماشای ردیف منظم چاشنی‌ها شدم و برای همین ورود هم‌سرایان با چرخ‌های دستی به فروشگاه را ندیدم. وقتی متوجه‌ی آن‌ها شدم که محصولات را به قفسه‌ها زنجیر کردند و کلید قفل‌ها را قورت دادند، بعد با مگافون‌هایی در حنجره صدایی که تا این وقت از خودشان بروز نداده بودند را یک‌باره به زبان آوردند، صدای چرخیدن زمین در فضای لایتناهی… صدا در همه‌جا نفوذ می‌کرد و من، این را می‌دانستم. می‌دانستم یک روز زنی یکی از این کیسه‌های وکیوم شده را باز می‌کند و آن صدا دیوانه‌اش می‌کند. در برابر دوربینی که همه‌چیز را از چند زاویه ضبط می‌کرد ایستادم و یکی یکی دستکش‌های ظرفشویی را باز کردم. آن‌ها را باز کردم تا به کارگردان بعدها بگویم حتی وقتی داشتم به محصولات ضربه می‌زدم کسی متوجه من نبود. انگشت‌های دست‌کش ظرفشویی را یکی یکی کندم. بعد به انگشت‌هایم نگاه کردم که به چیزی قابل شمارش تبدیل شده بود. و این در طالع همه‌ی ما آمده بود، پنج انگشت در هر دست که شمردن را امکان‌پذیر می‌کرد. هم‌سرایان پشت سرم راه افتاده بودند و کوچک‌ترین تکان دست و اعمال من را تکرار می‌کردند. من می‌خواستم فرار کنم. موقع عبور از گیت‌های فروشگاه آژیرها به صدا درآمدند. مسئول فروشگاه کیفم را گشت و من که هیچ چیزی ندزیده بودم ایستادم و نگاهش کردم. کتاب مجسمه‌های دوره‌ی یونان در کیف من بود، کتاب را بیرون آورد و به اعضای تن مجسمه‌های یونان نگاه کرد و گفت: «وقیحانه‌اس. حتی حاضر نیستین برای خودتون یه راه برگشت بذارین.» بعد بارکدهای محصولات را کند و یکی یکی روی تن اعضای مجسمه‌های دوره‌ی یونان چسباند و دو تمبر روی جلد کتاب زد و گفت: «بفرستیدش به همان جایی که بوده، می‌تونین برین.»

می‌خواستم برگردم و در قفسه‌ی گوشت‌ها، آن‌جا که گوشت تنم را از فساد در امان نگه می‌داشت دراز بکشم. بیرون دویدم با چشم باز، تگرگ دیگر نمی‌بارید و آثار تخریب روی در و دیوار و ماشین‌ها پیدا بود. گوشی موبایلم دوبار زنگ خورد، به خواهرم که آن طرف خط بود گفتم: «دارم برمی‌گردم.»  خواهرم اما داد می‌کشید. «چطور تنهاش گذاشتی؟» به مادرم فکر کردم. به مادرم که با زحمت خودش را تا حیاط خانه کشانده بود و بعد فراموش کرده بود که به خانه برگردد و توی سرما زیر برف آرام خوابیده بود. و فکر کردم مگر می‌شود زنی برگشتن به خانه را فراموش کند؟ هم‌سرایان صدایی شبیه صدای صوراسرافیل را از حنجره‌های‌شان رها کردند در خیابان و خلطی خونین بالا آوردند. یک‌باره تکان خوردن برایم سخت شد، پاهایم در سیمان خانه‌ی در حال ساخت فرو رفته بود. کارگرها کجا بودند؟ نمی‌دانم…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا